کانال رسمی شهید محمدرضا الوانی🇮🇷
برگرد و بیا تا که بخوانمت؛ بهارم برگرد و بیا که جز تو دلدار ندارم ای عطر تنت چو عطرِ بارانِ سحرگاه ا
بعد از یک ماه که آقارضا به خوابم نیامده بود، بالاخره خوابش رو دیدم؛ به سوریه دنبالش رفته بودم و با هم به همدان آمدیم. البته آقارضا در حالی که لباس رزم به تن داشت، با چند تا از دوستانش بود که اصلا چهره شون رو ندیدم و نشناختم. آنها سوار پراید آقارضا جدا آمدند، (آقارضا هم راننده بود) من هم جدا آمدم... بعد از رسیدن به همدان، اولین کار، به درب خانه مادر آقارضا رفتم؛ زنگ خانه را زدم و به مادرش گفتم: مامان بیا! آقارضا اومده...😭😭😭 🕊💔 http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani