مدتی بود که ماموریت بود. توی ماموریت هاش، گوشیشو خاموش میکرد. منم برای اینکه زودتر از اینکه خودش اطلاع بده، به گوشیش زنگ میزدم؛ اگه گوشیش خاموش بود، این صوت شنیده میشد که: "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد؛ پیام شما از طریق پیامک به ایشان اطلاع داده میشود"! یکبار در عین ناباوری که داشتم بهش زنگ میزدم، گوشیش بوق خورد! آنقدر خوشحال شدم که در پوست خود نمیگنجیدم؛ مطمئن شدم که ماموریتش تموم شده و توی راه همدانه... آقارضا پیشدستی کرد و مثل همیشه باصدایی بلند و شیرین گفت: الو سلام! چه سلامی! چقدر ازش بوی عشق میومد! با حالتی که پر بود از ذوق و گلایه، بهش گفتم: حالا دیگه ماموریتت تموم شده و به من نمیگی؟!! گفت: باورکن این تماست از تمام تماسهات شیرینتر بود! وقتی رسید خونه، پیرهن مشکی تنش بود! برای اینکه ما هول نکنیم، گفت برای سالگرد یکی از دوستام اینو پوشیدم... مادرم گفت شما الآن که مسافر توی راه دارید، خوب نیست مشکی بپوشید. آقارضا هم بلافاصله پیرهنشو عوض کرد و لباس سفید پوشید... اما رازی بود که ما ازش بی خبر بودیم...👇 @shahidmohammadrezaalvani