داشتم وضو میگرفتم یهو یاد آقارضا افتادم؛ با گلایه و دلتنگی گفتم چرا درست و حسابی نمیایی خوابم؟! دلم خیلی برات تنگ شده؛ کجایی؟! بیا خوابم؛ یه چیزی بگو؛ یه حرفی بزن که یه چیزی دستم بیاد... بعد از نماز به خوابم اومد! توی خواب هم انگار نمیدونستم آقارضا شهید شده یا نه...خیلی خوشحال شدم که دوباره میدیدمش... سوار ماشینش شدم و با هم رفتیم بیرون؛ بین راه گویا که جواب سوال منو داده باشه، گفت: با ماشینم شهیدا رو جا به جا میکنم! بین مسیر، لوستر فروشی دیدم؛ ازش خواستم بریم ۴تا لوستر بخریم؛ توی مغازه درباره جنس و مدل لوسترا باهاش حرف زدم؛ یه چرخی توی مغازه زد و با حالتی که گویا از این زرق و برق دنیا بدش اومده باشه، گفت: اینها شکل آبِ دهان منه!! بعدش دیگه ندیدمش... خواستم به گوشی اش زنگ بزنم اما انگار نمیشد؛ دوباره بی تاب و دلتنگش شدم...گویا توی زمین و آسمان بودم و نمیدونستم آقارضا زنده است یا شهید شده!!!؟ اما ...باید باور میکردم که فرقی بین شهید بودن و زنده بودن نیست... رضاجان! ممنونم که به خوابم اومدی... اگرچه دلتنگ ترت شدم ....میدونم تو هم به همین دلیل زیاد خوابم نمیایی...😔 ولی تو را با تمام دلتنگی هام دوست دارم و بدان که هنوز هم رفتنت رو باور نکردم...😭 💞 http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani