پیکر پسرم سر نداشت چهل روز از پسرم بی‌خبر بودم تا اینکه از سوریه به من زنگ زد. حرم حضرت زینب (س) بود و نایب‌الزیاره ما شده بود. خبر داد که به سوریه رسیده است و گوشی ندارد. فرصت نداد تا با او صحبت کنم و گفت بعد از زیارت برای عملیات می‌رود و بعد از عملیات دوباره تماس می‌گیرد و گوشی را قطع کرد. این شد تماس و گفت‌وگوی اول و آخرم با پسرم در سوریه.   بعد آن هرچه تماس گرفتم، نه گوشی زنگ می‌خورد و نه کسی از کاظم خبر داشت. خواهرانم در تهران و مشهد پیگیری می‌کردند، ولی هیج خبری نمی‌شنیدیم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. آخر اسفندماه ۹۴ بود که خبر شهادت کاظم را به خواهرم در تهران دادند، ولی از ناراحتی نمی‌توانست به من بگوید. از من خواست تا به ایران بیایم و می‌گفت کسی اینجا به ما جواب نمی‌دهد و منتظرند پدر یا مادرش پیگیری کنند.   دوباره برای گرفتن گذرنامه اقدام کردم. ۲ ماه طول کشید تا گذرنامه به دستمان رسید.   پیکر کاظم را شب وفات حضرت زینب (س) به حرم حضرت رضا (ع) آوردند. در این ۲ ماه پیکرش را در سردخانه نگهداری کردند تا ما خودمان را به مشهد رساندیم. شب اول ماه مبارک رمضان به مشهد رسیدم و به خانه مادرم آمدم و مسئولان هم برای خبر شهادتش به خانه مادرم آمدند.   پیکر پسرم بدون سر بود. پسرم همراه با ۱۱ همرزمش برای عملیات به تدمر سوریه می‌روند. طبق گفته سایر همرزمانش که دورتر از آن‌ها در محل حاضر بودند، همه در همان عملیات به شهادت می‌رسند که پسرم کاظم آخرین نفر است. کاظم با همه مهماتی که داشته ۲ ساعت در محل مقاومت کرده است و از پیکر همرزمانش دفاع می‌کند. همانجا محاصره‌اش می‌کنند و سر از بدنش