• باران به‌زبان مادری‌ام حرف می‌زند... به‌زبان گل‌ها... قایق‌ها... به‌زبان نوری که زخم خورده... خود به‌مداوای خود مشغول است... باران دستش را ... در بارش دست‌های خود می‌شوید... بر دریچه‌ی گل‌ها می‌کوبد... بیدار بیدار... که هنگامه‌ی روییدن است... و عجیب که سوالاتش از من است... وقتی پاییز بی‌ملاحظه ... برگ‌ها را به جبهه‌ی جنگ می‌برد.... و تو هم که برنگشتی... ...♡