هدایت شده از شهید تورجی
از پشت دخل آمدم جلوی پسرک. نشستم روبروی او. باتعجب نگاهش می کردم. گفتم: حالا از اول بگو چی دیدی؟! پسرک گفت: جای عجیبی بود. آنقدر زیبا بود که نمی توانم توضیح بدهم. همه جوان بودند. همه زیبا. لباسهای زیبایی داشتند. من در میان آنها پسر شما را شناختم. چند نفر سینی های بزرگ به دست گرفته بودند. سینی ها نقره ای و براق بود. در داخل سینی ها لیوان هایی بسیار زیبا بود. داخل آنها هم شربت بود. از همه پذیرایی می کردند.