او با تاسف سری تکون داد: _واقعا خیلی شورشو درآوردی! 🍃🌹🍃 دوباره چشمم👀 افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!پرسیدم: _ببینم تو معنی این ☯تابلوها☣ رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟ او لیوان🍹 شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: _پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟! گفتم: _پس اگه میدونی واسه چی این ♋️نمادهای شیطانی ☣رو در ودیوارته. او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت: _چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم.. گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.با ناراحتی گفتم:😰😧 _تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست. او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت: _خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم. لبم رو گاز گرفت وگفتم:😨 _استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره. یک لحظه خوف به دلم افتاد!😰 این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟او دوباره خندید. 🍃🌹🍃 حالاتش طبیعی نبود. بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی👀 به ساعت دیواری انداختم وگفتم: _ببین من دیرم شده باید برم. او خمیازه ای کشید وگفت: _تو تازه الان رسیدی کجا؟ بلند شدم.گفتم:😥 _بی زحمت 💎چادر💎 و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.✨میخوام برم خونه. او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت: _مگه خونه ی من نماز نداره؟ نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم: _نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟! او بلند شد و مقابلم ایستاد.گفت: _اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟ حق با او بود.گفتم: _آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان. او با عصبانیت😠 دور تا دور اتاق رژه رفت. ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت. دستهامو گرفت و با بغض گفت: _ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم. خدایا باید چه کار میکردم؟!گفتم: _باشه.😥 با حالتی معذب😣 نشستم روی مبل.گفتم: _پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن. ادامه دارد.. نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕