شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دوازهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے آسمان صاف بود و آفتاب می تابید، اما هوا گ
💔 ✨ نویســـنده: کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آن را جلوی صورتش گرفت و گفت: «کلید گنج در دست های من است!» بعد خم شد و در حال باز کردن در کشو ادامه داد: "البته اگر گنجی در کار باشد ..." بقچه را روی میز گذاشت. پرفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد. چشمش که به ورق های کاغذ پاپیروس افتاد، نیم تنه اش را به جلو خم کرد. آن چه می دید قانعش نمی کرد، عینک مطالعه اش را که با نخی به دور گردنش انداخته بود، به چشم زد. حالا به وضوح کاغذهای پاپیروس و دست نوشته های روی آن را ببیند، برگ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت. - خدای من! این خط عربی کوفی است! کشیش در حالی که روی صندلی می نشست گفت: «به همین دلیل، خواندنش سخت است.» پرفسور با دو انگشت، کاغذ و نوشته های روی آن را لمس کرد و گفت: « برای تو البته نباید خواندنش چندان سخت باشد.» بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت: «چنین اثری را حتی در موزه ی لوور فرانسه هم ندیده ام. دست تو چه می کند؟" کشیش، ذوق زده پاسخ داد: «یک مرد جوان تاجیک آن را به قصد فروش آورد. می گفت بین اجدادش دست به دست گشته و به او رسیده است. پرفسور شروع کرد به ورق زدن کتاب، هر ورق را با دقت نگاه می کرد. بعد از کاغذهای پاپیروس، اوراق پوست آهو بود که خط نوشته های آن عربی بود. آثار پارگی و پوسیدگی هم در برخی اوراق دیده می شد. پرفسور حالا كاملا يقين داشت که این کتاب منحصر به فرد است. ورق ها را روی هم گذاشت. عینکش را برداشت و گفت: «پدر جانا چمدانت را ببند و از این سرزمین برو. این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری.» کشیش خوشحالی اش را با لبخند نشان داد و گفت: «جزایر قناری پیشکش ستاره های هالیوود جناب پرفسور. من که اهل معامله با کتاب و کسب در آمد نیستم. لذت غایی، داشتن چنین کتابی است. باید آن را با دقت بخوانم و بدانم که نویسنده اش كيست و دربارهی چه چیزی نوشته است؟" پرفسور گفت: «قطع یقین، این کتاب را چندین نفر نوشته اند؛ چندین نفر در چندین دوره ی تاریخی. تفاوت کاغذها و خط نوشته ها مؤید این نکته است.» کشیش گفت: «رسیدن این کتاب به دست من، بیشتر به یک معجزه شبیه است.» پرفسور نوک بینی اش را خاراند و گفت: «البته من به معجزه اعتقادی ندارم پدر، و ترجیح می دهم بگویم این کتاب هدیه ای است به تو از سوی عیسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی» این جمله ی پرفسور، کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعه‌ی شب قبل افتاد؛ دیدن عیسی بن مریم و کودکی که به او هدیه داده بود. به یقین آنچه دیده بود یک رویا نبود. هدیه ای از سوی عیسی مسیح ... این جمله ی پرفسور چون پژواک صدایی در کوه در قلب او ارتعاش یافت. دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به روی آن خم کرد. صدای پرفسور را می شنید که می گفت: «چه شده پدر؟ زیاد هم ذوق زده نشوید! برای قلب تان خوب نیست.» ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi