شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے - "من نیامده ام اینجا تا به موعظه ها
💔 ✨ نویســـنده: کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت: "همه چیز خوب و مرتب است. دستتان درد نکند." بعد کیف پولش را بیرون آورد، دو اسکناس پنجاه روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت. مرد ریش جوگندمی گفت: "نه پدر! ما از آندریان ویتالیویچ حقوق می گیریم. اگر هم کارگر آزاد بودیم، باز از شما پولی نمی گرفتیم." کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جوگندمی گذاشت و گفت: "می خواهم به شما انعام بدهم." مرد ریش جوگندمی گفت: "پس پدر برای ما دعا کنید." کشیش تبسمی کرد و گفت: "بله دعایتان می کنم." کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو، توی هواپیما نشست، همه استرس ها و نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی، تکیه داد و چشم هایش را بست. همسرش اما، از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان دلشوره‌ای شد که فورا چمدانش را بست و آماده‌ی سفر شد. به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود تا زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند. فکر می کرد همه چیز به خیر، گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در منزل پسرش سر کند. هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد، بگریزد. بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود؛ خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت. عصر در فرودگاه بیروت، سرگنی به استقبالشان آمد و آن ها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود، به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود. وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاهی می کردی، می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی. کشیش و ایرینا، عروسشان بالا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند. سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند، اشاره کرد و گفت: "بنشینید، لابد حسابی خسته اید. عصرانه ای میخوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم." کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد. سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد. کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادر بزرگ موهای طلایی او را نوازش کند. کشیش نفس بلندی کشید و گفت: "عجب هوایی دارد این بیروت! پاییزش هم طعم بهار می دهد." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi