💔
✨
#قدیس ✨
#قسمت_نود_و_هشتم
نویســـنده:
#ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش انگشتش را لاے ڪتاب گذاشت، آن را بسته عینڪش را برداشت و سرش را بلند ڪرد.
هنوز فڪرش در ڪوفه بود و سخنان علــے... ڪه صداے زنانــه اے او را به خود آورد.
"ســلام پدر ایوانف!
این شما هستیــد؟"
ڪشیــش به پیرزن نگاه ڪرد.
بلوزے سرمه اے و دامــن گل گلــے بلندے پوشیده بود و روسرے سفیدے بر سر داشت.
پیـــرزن، بند ڪیف سفید رنگش را در دستــے چسبیده بود و با هیجــان به ڪشیش نگاه مےڪرد:
"باورم نمےشود شما پــدر ایوانـف باشید!
اینجـا چه مےڪنید پدر؟
مگر به مسڪو نرفته بودیــد؟"
ڪشیش پیــرزن را به خاطر نیاورد، اما حدس زد ڪه باید یڪے از صدها پیرزنــے باشد ڪه به ڪلیسایش مےآمدند و او برایشان موعظــه مےڪرد.
با وجـود این، لبخندے زد و وانمــود ڪرد او را به خاطــر آورده است.
-پــدر من از دیدنتان خوشحــال شدم.
دلمان برایتــان تنگ شده بود.، ڪشیش گفت:
"من هم از دیدن شما خوشحال شدم خواهر..."
پیرزن پرسید:
"آمده اید ڪه در بیــروت بمانید؟"
ڪشیش پاسخ داد:
"خيــر! آمده ام به دیــدن پسرم.
بایـــد برگردم به مسڪو."
پیرزن با تأسف سرش را تڪان داد و گفت:
"چه قــدر بد شد پــدر! ڪاش مےماندید.
دعاهاے شما در حق ما همیشه مستجاب مےشد."
ڪشیــش گفت:
خدا صداے قلب هاے شڪسته را مےشنود و پاســخ مےدهد؛ با او حرف بزنید خواهر، بدون واسطه بهتــر شنیده مےشود.
پیـــرزن با چشمانــے به شوق نشسته، به ڪشیش نگاه مےڪرد.
بر سینه، صلیـــب ڪشیده و گفت:
"شما داشتید مطالعه مےڪردید پدر؛ مزاحمتان نمےشوم، بایــد برگردم.
چه خــوب شد دیدمتـان."
♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕
@aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️