شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_چهل نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش کتاب مقدس را بست و عینکش را برداشت
💔 ✨ نویســـنده: پدر کارپیانس آن روز اصرار داشت که بداند او متن اش را از روی کدام کتاب نوشته است، اما برخی ملاحظات مذهبی باعث شده بود او موعظه را افشا نکند. از نظر گاه او، ✨علی✨ بود که اگر در دنیای مسیحیت به دنیا آمد و به کلیسا تعلق داشت، کلامش کلام عیسی مسیح می شد و آن وقت او می توانست آزادانه نام او را به زبان بیاورد. صدای آنوشا او را به خود آورد. آنوشا موهایش را از دو طرف بسته بود و شلوار جین صورتی و کاپشنی سفید با گل های آبی آسمانی بر تن داشت. از در که وارد شد، به طرف کشیش دوید و گفت: "بابابزرگ! ما آمدیم!" و خودش را توی آغوش کشیش انداخت. کشیش گونه هایش را بوسید و سرش را نوازش کرد و پرسید: "مامان اینها کجایند؟" آنوشا با دست در سالن را نشان داد و گفت: "توی حیاط دارند ماشین را پارک می کنند." کشیش پرسید: "بازار خوش گذشت؟" آنوشا سرش را بالا گرفت و گفت: "نه! بابابزرگ، من هیچی نخریدم!" ایرینا و یولا از در وارد شدند. يولا دو پاکت پلاستیکی توی دست هایش بود. سلام کرد و به طرف آشپزخانه رفت. ایرینا کیفش را روی مبل انداخت و در حالی که داشت دکمه ی مانتوی زیتونی اش را باز می کرد رو به کشیش گفت: "بیروت چه شهر ارزانی است! قابل مقایسه با مسکو نیست." بعد مانتویش را روی دسته ی مبل انداخت، نشست و ادامه داد: "آدم دلش می خواهد هی خرید کند." کشیش آنوشا را از روی پاهایش بلند کرد و کنار خودش نشاند و گفت: "مگر نشنیدی که می گویند مسکو دومین شهر جهان است ؟!" آنوشا به کشیش نگاه کرد و گفت: "خوب پس چرا اینجا نمی مانید؟ مگر نمی گویید اینجا همه چیز ارزان است؟" ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر بچه شیعه ای باید بخواند‼️