💔
✨
#قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد، لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد.
افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد.
آن شب، شبی بود که انتظارش به پایان می رسید.
تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛ آن را به زهری کشنده آغشته کرد.
امیدوار بود که دوستانش برک و عمر و در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند.
شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند.
مثل «نافع بن اشعث» دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید:
تو اینجا چه می کنی عبدالله؟
نکند تو هم جزء توابین شده ای؟
بعد بدون این که منتظر جواب باشد، ادامه داد:
لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟
عبدالله أریب به او نگاه کرد.
فکر کرد اگر برای کار مهمتری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند.
بی آنکه پاسخ او را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد.
هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نافع كتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد.
بدون این که برگردد و به نافع نگاه کند، گفت:
تو از من چه می خواهی نافع؟
چرا دست از من برنمی داری؟
نافع کنارش ایستاد و گفت:
بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟
اینجا چه می خواهی؟
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
راستی! می خواهی در نماز به على اقتدا کنی؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕
@aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول
#رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645