💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت28 دستانم چسبناک شده بودند و هسته خرما در مشتم عرق کرده بود. سطل زباله گوشه اتاق را نشانه گرفتم و هسته را پرت کردم. دقیقاً افتاد داخل سطل. امید گفت: گل، توی دروازه! به مرصاد گفتم: اینطور که ت.م سمیر گفته، سمیر تامین نداره. حداقل ما ندیدیم کسی مواظبش باشه بجز خودمون. و رو کردم به امید: امید، میتونی یه بدافزار بفرستی روی گوشی و لپتاپ سمیر و هکش کنی؟ -آره، انشاءالله میشه. -خب پس، تا مرصاد مجوزش رو همراه مجوز شنود میگیره، تو بررسی کن ببین باید چکار کنی. *** تازه از مراسم زدهام بیرون. حال خوشی دارم؛ سبکم. همیشه بعد از گریه در روضه سبک میشوم؛ مخصوصاً مراسم شب بیست و سوم ماه رمضان که حسابی بار گناه را از دلت میتکاند و سبکت میکند. یک لبخند محو از شیرینی استغفار روی لبم مانده که میخواهم تا رسیدن به مطهره نگهش دارم. خودش سپرده بود بروم دنبالش که برویم نماز صبح را با هم بخوانیم. باید بروم دنبالش تا دیر نشده... حتماً خسته است. سحری درست و حسابی هم نخورده. باید ازش بپرسم برایم دعا کرده یا نه؟ چقدر وقت است او را ندیدهام که انقدر دلم برایش تنگ شده؟ باید بعد از نماز صبح زود برسانمش خانه که برود استراحت کند. چقدر مادرش گفت امشب را مرخصی بگیرد و شیفت نرود؛ قبول نکرد. اشکال ندارد، حالا خودم میرسانمش خانه. میرسانمش خانه؛ صحیح و سالم. خسته است حتماً. اصلاً شاید بهتر است نماز صبح را هم در همان خانه بخوانیم، خستهتر میشود اگر برویم مسجد. بگذار وقتی سوار شد از خودش میپرسم. شاید با وجود خستگی دلش نماز جماعت بخواهد. صاعقه میزند به زمین. در این تابستان باران کجا بود؟ دور تا دورم آتش میگیرد. آتش حلقه میزند دورم. مطهره منتظر است، باید بروم دنبالش. شعلههای آتش با موسیقی باد میرقصند. میخواهم کنارشان بزنم؛ اما نمیشود. من قول داده بودم که بروم دنبال مطهره، الان اذان صبح را میگویند... میخواهم فریاد بزنم؛ نمیشود. صدایم در نمیآید. تکانی میخورم و از جا میپرم. سرم تیر میکشد. نور چشمانم را میزند و بازشان میکنم. گلویم خشک خشک است و عرق نشسته روی پیشانیام. سرم گیج میرود و گوشهایم سوت میکشند. هربار پلک میزنم، تصاویر خوابم میآیند جلوی چشمم. هربار یک جور کابوسش را میبینم. از خستگی آن پیادهروی طولانی، هنوز احساس درد و کوفتگی در عضلاتم هست؛ اما بهترم. سر جایم مینشینم و تازه یادم میافتد کجا هستم؛ در بازداشتِ بچههای خودی. #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...