شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت59 بعد از ح
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



دوست دارم مطهره را صدا بزنم، با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه. من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً...
هر بار مادر پیشنهاد ازدواج را وسط می‌کشید محکم ردش می‌‌کردم چون حس می‌کردم هیچ‌کس مثل مطهره نیست.

چون دوست داشتم همیشه مطهره را در قلبم زنده نگه دارم. شاید چون تا مدت‌ها بعد از مطهره، من با فکرش زندگی می‌کردم.

بعد از مطهره، دیگر جرات نزدیک شدن به زندگی شخصی و معمولی را نداشتم.

پناه می‌بردم به پرونده‌های امنیتی؛ به کار. نه این که زندگی‌ام یکنواخت باشد، نه. زندگی یک مامور امنیتی هیچ‌وقت یکنواخت نمی‌شود.

شاید حتی کارم بهتر از قبل هم شده بود؛ چون می‌توانستم تمام حواس و تمرکزم را بگذارم روی پرونده‌ها.

مانند جنگجویانی که همه کشتی‌های پشت سرشان را آتش زده بودند تا مجبور باشند پیشروی کنند و راهی برای عقب‌نشینی نداشته باشند، من هم راه عقب‌نشینی را بسته بودم.

شاید کارم را بهتر انجام می‌دادم؛ اما تمام فشار را هم خودم باید تحمل می‌کردم.

من الان مطهره را دوست دارم یا نه؟
دیگر خسته شدم از این که این سوال را برای هزارمین بار از خودم بپرسم و هرچه زیر و روی مغزم را بگردم، برایش جواب پیدا نکنم.

دوست دارم چشمانم را ببندم تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند. هیچ جای دنیا، آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات می‌آید.

مطهره نگاه از زیارت‌نامه می‌گیرد و سرش می‌چرخد به طرف من.
یک آن حس می‌کنم ته دلم خالی می‌شود و قلبم می‌ریزد. انگار از نگاهش می‌ترسم.

به چهره‌اش دقت می‌کنم. اثری از نارضایتی نمی‌بینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست. 

این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟

گلویم خشک شده. دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمی‌توانم.

دلم برایش تنگ شده. این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟

مطهره از جا بلند می‌شود. کتاب دعا را می‌گذارد روی فرش‌های صحن و آرام از کنارم رد می‌شود؛ مثل نسیم. عطرش را حس می‌کنم.

کفش‌هایش را می‌پوشد؛ همان کفش‌های مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود. می‌رود و نگاهش می‌کنم؛ انقدر که میان زائرها گم شود.

نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرش‌های حرم جا مانده.

می‌دانم کسی باور نمی‌کند؛ اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفاف‌تر از وقتی که توی این دنیا بود.

دستی روی شانه‌ام فشرده می‌شود. از جا می‌پرم و سر می‌چرخانم.

پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند. لبخند می‌زند و می‌گوید:
- کجا رو نگاه می‌کردی پسر؟

مغزم قفل می‌کند. نمی‌دانم باورش می‌شود یا نه؛ اما ترجیح می‌دهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم:
- چی؟ هیچ جا.

پدر هم پِی ماجرا را نمی‌گیرد. دستش را از روی شانه‌ام برمی‌دارد و روی جلد سرمه‌ای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده می‌گذارد:
- تو اگه می‌خوای برو زیارت، من همین‌جا منتظر می‌مونم.

- پس شما چی بابا؟ نمی‌خواین بیاین؟



لبخند می‌زند و به گنبد نگاه می‌کند:
- نه باباجان. می‌خوام دو رکعت نماز هم برای رفقام بخونم.

از خدا خواسته از جا بلند می‌شوم:
- چشم من زود میام.

- التماس دعا.

نگاهم باز هم می‌چرخد به سمت کتاب دعایی که روی فرش‌های صحن خوابیده و انگار صدایم می‌زند. منتظر است برش دارم.

با چند قدم بلند خود را می‌رسانم به کتاب؛ اما جرات نمی‌کنم برش دارم. چند ثانیه نگاهش می‌کنم. مطهره واقعی بود؛ کتاب دعایش هم.

الان همه فکر می‌کنند دیوانه‌‌ام.



...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...