💔
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
#قسمت109
میخواهم حرف بزنم؛ اما نمیتوانم. انگار حتی به اندازه جنباندن تارهای صوتیام هم انرژی ندارم.
یک بار پلک میزنم به معنای تایید. لبخند میزند:
خدا رو شکر. حالتون خوبه؟
باز هم پلک بر هم میگذارم. گیجم.
من اینجا چکار میکنم؟
خوابم؟
پوریا اینجا چکار میکند؟
یعنی نجاتم دادهاند؟
پوریا اینها را از چشمانم میخواند که میگوید:
فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید.
میخواهم گردنم را بالا بگیرم و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم میآید.
سرم را فشار میدهم روی بالشی که زیر سرم هست. پوریا دست میگذارد روی شانهام:
بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب میشه. مشکل جدیای نیست. مشکل دیگهای ندارید؟
ابرو بالا میدهم و به سختی لب باز میکنم:
آب...
نگاه پوریا میچرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمهاش خالی شده و دارد قطرهقطره وارد رگ دستم میشود؛ خون.
میگوید:
فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید.
خب، این هم از این!
پوریا نگاه گنگم را که میبیند، میگوید:
یه آقایی میخوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید.
و از اتاق خارج میشود. اطرافم را میبینم؛ یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نمزده و هوای دم کرده و پنجرهای که روی آن چسب پهن زدهاند تا موج انفجار آن را خرد نکند.
پنکه قدیمیای دارد یک گوشه میچرخد؛ اما از پس هوای گرم اتاق برنمیآید.
چشم میبندم. دوباره صدای قدم زدن میآید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک.
قدم زدن دو نفر.
وارد اتاق میشوند. دوباره چشمانم را باز میکنم و اول، حامد را میبینم و بعد حاج رسول را.
حاج رسول اینجا چکار میکند؟🤔
باز هم پلک بر هم میگذارم. گیجم.
من اینجا چکار میکنم؟
خوابم؟
پوریا اینجا چکار میکند؟
یعنی نجاتم دادهاند؟
پوریا اینها را از چشمانم میخواند که میگوید:
فعلا به خودتون فشار نیارین. جاتون امنه. استراحت کنید.
میخواهم گردنم را بالا بگیرم و نگاهی به اطرافم بیندازم؛ اما دوباره سرگیجه به سراغم میآید.
سرم را فشار میدهم روی بالشی که زیر سرم هست. پوریا دست میگذارد روی شانهام:
بخاطر خونریزی زیاد دستتون و اثر داروی بیهوشی و مسکن، احتمالا یکم ضعف و سرگیجه دارید. نگران نباشید، خوب میشه. مشکل جدیای نیست. مشکل دیگهای ندارید؟
ابرو بالا میدهم و به سختی لب باز میکنم:
آب...
نگاه پوریا میچرخد به سمت کیسه قرمز رنگی که تا نیمهاش خالی شده و دارد قطرهقطره وارد رگ دستم میشود؛ خون.
میگوید:
فعلا تا چند ساعت نباید چیزی بخورید.
خب، این هم از این!
پوریا نگاه گنگم را که میبیند، میگوید:
یه آقایی میخوان شما رو ببینن. منتظر بودن بهوش بیاید.
و از اتاق خارج میشود. اطرافم را میبینم؛ یک اتاق کوچک احتمالا در یک درمانگاه یا بیمارستان کوچک؛ با دیوراها و سقف نمزده و هوای دم کرده و پنجرهای که روی آن چسب پهن زدهاند تا موج انفجار آن را خرد نکند.
پنکه قدیمیای دارد یک گوشه میچرخد؛ اما از پس هوای گرم اتاق برنمیآید.
چشم میبندم. دوباره صدای قدم زدن میآید؛ برخورد پوتین نظامی با موزاییک.
قدم زدن دو نفر.
وارد اتاق میشوند. دوباره چشمانم را باز میکنم و اول، حامد را میبینم و بعد حاج رسول را.
حاج رسول اینجا چکار میکند؟
حامد با دیدن من لبخند میزند:
سلام پهلوون! خوبی؟
سعی میکنم لبخند بزنم؛ یک لبخند کج و کوله و صدای نخراشیدهای که از گلویم خارج میشود:
سلام!
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
با سختی های زندگی یک
#مامور_امنیتی آشنا هستید؟