شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت134 آرام و م
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



نگاهی به پیراهن خاکستری‌ام می‌اندازم که یک دایره قرمز روی آن ایجاد شده و کم‌کم بزرگ‌تر می‌شود.

دستم را می‌گذارم روی لکه خون. حتما زخمم خون باز کرده است.

می‌گویم:
- چیزی نیست. بگو ببینم، اسمت چیه؟

مودب مقابلم می‌ایستد:
- کمیل.

چشمانم چهارتا می‌شود. دوباره می‌پرسم:
- چی؟

- کمیل آقا. اسمم کمیله.

صدای خنده کمیل را می‌شنوم که از شدت خنده روی زانوهایش خم شده:
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟ انتظار داشتی توی دنیا فقط اسم یه نفر کمیل باشه؟

بعد راست می‌ایستد و می‌گوید:
- از الان به بعد باید شماره‌گذاری‌مون کنی. کمیل شماره یک و کمیل شماره دو. یا مثلا با نام پدر صدامون کنی!



و دوباره خنده‌اش شدت می‌گیرد.

به کمیلِ جوان می‌گویم:
- این چه طرز محافظته پسر جون؟ وقتی می‌بینی سوژه‌ت داره ضدتعقیب می‌زنه که نباید دنبالش بری!

سرش را به زیر می‌اندازد و لبش را می‌گزد:
- می‌دونم آقا، خیلی بد بود. ببخشید. آخه تازه‌کارم. هنوز چم و خم کار رو یاد نگرفتم.

- با بخشش من چیزی فرق نمی‌کنه. این مدل تعقیب و مراقبت، سر خودت رو به باد می‌ده که هیچ، ممکنه کلا یه عملیات رو لو بده.

گردنش را کج می‌کند و صدایش را پایین می‌آورد:
- شرمنده آقا. قول می‌دم دیگه تکرار نشه.

سرم را تکان می‌دهم و راه می‌افتم به سمت در سرویس بهداشتی.

دارم در این فضای دم کرده و گرم خفه می‌شوم.

هوای تازه و آمیخته با بوی بنزین که به مغزم می‌خورد، کمی حالم بهتر می‌شود.

جوان پشت سرم راه می‌افتد:
- آقا من تعریف شما رو خیلی شنیدم...

روی پاشنه پا می‌چرخم و نمی‌گذارم حرفش را کامل کند: 
- هیس!

دوباره سر به زیر می‌شود. دلم می‌سوزد بابت این که زدم توی ذوقش.

بازویش را می‌گیرم و صمیمانه فشار می‌دهم:
- ببخشید بابت امروز، خیلی اذیتت کردم.

لبخند ریزی می‌نشیند روی لب‌هایش و دست می‌کشد به پشت گردنش:
- نه آقا، اشکال نداره. حق داشتین.

چند قدم دیگر که برمی‌دارم، چشمانم سیاهی می‌روند و درد و سوزش زخمم انقدر زیاد می‌شود که متوقفم کند.

تلوتلو خوران، وزنم را روی دیوار می‌اندازم و چشمانم را روی هم فشار می‌دهم.

سرم کمی گیج می‌رود که احتمالاً بخاطر خون‌ریزی ست. 

کمیلِ جوان می‌دود به طرفم و شانه‌هایم را می‌گیرد:
- آقا! خوبین؟ چی شد؟

یک دستم را بالا می‌آورم و دست دیگرم را روی پانسمانم می‌گذارم:
- چیزی نیست. میرم خودم.

- رنگتون پریده. از زخمتون داره خون میاد. این‌طوری نمی‌تونین رانندگی کنین.

کمی برای گفتن حرفش دل‌دل می‌کند و با تردید می‌گوید:
- اگه اشکال نداره... من می‌شینم پشت فرمون، می‌رسونمتون بیمارستان.

نگاهی به لکه خون روی پیراهنم می‌کنم که بزرگ‌تر شده. 

سوئیچ ماشین را از جیبم در می‌آورم و به سمتش دراز می‌کنم.

لبخند می‌زند و دستم را می‌گیرد تا سوار ماشینم کند.

می‌گویم:
- خودم می‌تونم بیام.

حقیقتش این است که چشمانم درست نمی‌بینند و قدم‌هایم سنگین شده؛ اما نمی‌خواهم کسی فکر کند هنوز آمادگی جسمی انجام ماموریت را ندارم.

به هر بدبختی‌ای هست، خودم را به ماشین می‌رسانم و روی صندلی رها می‌شوم.

جوان راه می‌افتد. می‌گویم:
- موتورت چی؟

- اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم.

شرمنده‌اش می‌شوم.

...
...



💞 @aah3noghte💞