💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت135 نگاهی به پیراهن خاکستریام میاندازم که یک دایره قرمز روی آن ایجاد شده و کمکم بزرگتر میشود. دستم را میگذارم روی لکه خون. حتما زخمم خون باز کرده است. میگویم: - چیزی نیست. بگو ببینم، اسمت چیه؟ مودب مقابلم میایستد: - کمیل. چشمانم چهارتا میشود. دوباره میپرسم: - چی؟ - کمیل آقا. اسمم کمیله. صدای خنده کمیل را میشنوم که از شدت خنده روی زانوهایش خم شده: - چیه؟ چرا تعجب کردی؟ انتظار داشتی توی دنیا فقط اسم یه نفر کمیل باشه؟ بعد راست میایستد و میگوید: - از الان به بعد باید شمارهگذاریمون کنی. کمیل شماره یک و کمیل شماره دو. یا مثلا با نام پدر صدامون کنی! و دوباره خندهاش شدت میگیرد. به کمیلِ جوان میگویم: - این چه طرز محافظته پسر جون؟ وقتی میبینی سوژهت داره ضدتعقیب میزنه که نباید دنبالش بری! سرش را به زیر میاندازد و لبش را میگزد: - میدونم آقا، خیلی بد بود. ببخشید. آخه تازهکارم. هنوز چم و خم کار رو یاد نگرفتم. - با بخشش من چیزی فرق نمیکنه. این مدل تعقیب و مراقبت، سر خودت رو به باد میده که هیچ، ممکنه کلا یه عملیات رو لو بده. گردنش را کج میکند و صدایش را پایین میآورد: - شرمنده آقا. قول میدم دیگه تکرار نشه. سرم را تکان میدهم و راه میافتم به سمت در سرویس بهداشتی. دارم در این فضای دم کرده و گرم خفه میشوم. هوای تازه و آمیخته با بوی بنزین که به مغزم میخورد، کمی حالم بهتر میشود. جوان پشت سرم راه میافتد: - آقا من تعریف شما رو خیلی شنیدم... روی پاشنه پا میچرخم و نمیگذارم حرفش را کامل کند: - هیس! دوباره سر به زیر میشود. دلم میسوزد بابت این که زدم توی ذوقش. بازویش را میگیرم و صمیمانه فشار میدهم: - ببخشید بابت امروز، خیلی اذیتت کردم. لبخند ریزی مینشیند روی لبهایش و دست میکشد به پشت گردنش: - نه آقا، اشکال نداره. حق داشتین. چند قدم دیگر که برمیدارم، چشمانم سیاهی میروند و درد و سوزش زخمم انقدر زیاد میشود که متوقفم کند. تلوتلو خوران، وزنم را روی دیوار میاندازم و چشمانم را روی هم فشار میدهم. سرم کمی گیج میرود که احتمالاً بخاطر خونریزی ست. کمیلِ جوان میدود به طرفم و شانههایم را میگیرد: - آقا! خوبین؟ چی شد؟ یک دستم را بالا میآورم و دست دیگرم را روی پانسمانم میگذارم: - چیزی نیست. میرم خودم. - رنگتون پریده. از زخمتون داره خون میاد. اینطوری نمیتونین رانندگی کنین. کمی برای گفتن حرفش دلدل میکند و با تردید میگوید: - اگه اشکال نداره... من میشینم پشت فرمون، میرسونمتون بیمارستان. نگاهی به لکه خون روی پیراهنم میکنم که بزرگتر شده. سوئیچ ماشین را از جیبم در میآورم و به سمتش دراز میکنم. لبخند میزند و دستم را میگیرد تا سوار ماشینم کند. میگویم: - خودم میتونم بیام. حقیقتش این است که چشمانم درست نمیبینند و قدمهایم سنگین شده؛ اما نمیخواهم کسی فکر کند هنوز آمادگی جسمی انجام ماموریت را ندارم. به هر بدبختیای هست، خودم را به ماشین میرسانم و روی صندلی رها میشوم. جوان راه میافتد. میگویم: - موتورت چی؟ - اشکال نداره. بعد میام برش میدارم. شرمندهاش میشوم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞