`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت162 یعنی دخترک مطهره را میبیند؟🤔 میترسم چنین سوالی از او بپرسم. کاش شکلاتی چیزی همراهم بود که بدهم به دخترک؛ اما هیچ ندارم. چشمم به حامد میافتد که به سختی از روی تلّ خاک عبور میکند و پایین میآید. نفسنفس میزند: - کسی توی این خونه نبود، ولی دیوار خونه کناریش ریخته. مثل این که توی همون خونه، یه خانواده زندگی میکردن. تازه انگار متوجه دختربچهای میشود که روی زانوهای من نشسته و چشمانش گرد میشوند: - این کیه؟ کوتاه توضیح میدهم: - از همون خونه دوید بیرون. خیلی ترسیده. دخترک نگاه کوتاه و ترسانی به حامد میاندازد و خودش را بیشتر به من میچسباند. حامد به دخترک لبخند میزند: - شو اسمک عزیزتی؟(اسمت چیه عزیزم؟) دختر باز هم جواب نمیدهد. حامد قدم تند میکند به سمت همان خانه و میگوید: صدای جیغشون میومد. باید بریم کمکشون. یکی دونفر از بچههای خودمان که صدای انفجار را شنیدهاند هم حالا رسیدهاند به خانه و حامد دارد برایشان شرایط را توضیح میدهد. دخترک را بغل میگیرم و از جا بلند میشوم. کمرم کمی درد میگیرد؛ یعنی از آن شب که آن پیرمرد را کول گرفتم، کمرم گاه و بیگاه تیر میکشد. به سمت خانهشان میروم و میگویم: هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟) با حرکت سر تایید میکند. پشت سر حامد که بلند یاالله میگوید، وارد خانه میشوم. صدای گریه یک نوزاد و جیغ دو زن را واضحتر میشنویم. سر دختر را روی شانهام میگذارم: لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.) چشمان دختر دوباره پر شدهاند از نگرانی. دختر را گوشه حیاط زمین میگذارم و میگویم: انا قادم.(الان میام.) بوی بدی در حیاط پیچیده است؛ چیزی شبیه بوی جنازه. حامد یااللهگویان وارد میشود و من هم پشت سرش. خاک زیادی که به هوا رفته، دیدن و نفس کشیدن را دشوار میکند. صدای جیغ و سرفه میآید. دیوارهای یک سمت از خانه ریخته است؛ اما بقیه خانه هم چندان سالم و سرپا نیست. همهجا بهم ریخته است. صدای گریه نوزاد از یکی دیگر از اتاقهای خانه میآید. پیرزن نسبتاً چاقی خودش را به سختی روی زمین میکشد و با صدای بلند گریه میکند. هنوز متوجه ما نشده است. صدای جیغ کمرمقتر شده. حامد میگوید: حتما یکی زیر آواره. و بیمعطلی، تکههای آجر و خاکها را کنار میزند. به کمک حامد میروم تا کمکم میتوانیم زنی را که زیر آوار بود ببینیم. زن افتاده روی زمین و صورتش خونی ست. وقتی میبینیم روسری ندارد، رویمان را برمیگردانیم و حامد از جا بلند میشود. پیرزن گریه میکند و چهار دست و پا به سمت جایی میآید که زن را پیدا کردهایم. انقدر گیج است که ما را ندیده یا نمیداند باید چه واکنشی نشان بدهد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞