💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت170 تازه میفهمم همکاران و همرزمانم که دختر دارند، هربار موقع خداحافظی چه میکشند! با دستپاچگی، دنبال چیزی برای آرام کردن سلما میگردم. دست روی سینهام میکشم و حرزی که مادر به گردنم انداخته را لمس میکنم. سریع آن را از گردنم درمیآورم، میبوسم و دور گردن سلما میاندازم: - اذن لاتبکی و لاتحزنی روحی. حسنا؟(حالا دیگه گریه نکن و غصه نخور، باشه؟) نگاهی به حرز که در گردنش انداختهام میاندازد و آن را با دست باندپیچی شدهاش میگیرد. احساس میکنم دیگر به رفتنم رضایت داده که از جا بلند میشوم و دستی روی سرش میکشم: - الله یعطیکی العافیه یارب.(خدا بهت سلامتی بده.) میخواهم قد راست کنم که صدای نالهمانندی از گلویش خارج میشود و دستم را میگیرد؛ انگار میخواهد بگوید اگر برنگشتی چه؟ ناخودآگاه میگویم: - إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.) میترسم از شهادت برایش حرف بزنم و افکارش را از این که هست پریشانتر کنم. انگشتان زخمی و کوچکش را میبوسم، لبم را میگزم و سعی میکنم به چشمان نگرانش نگاه نکنم. دوباره موهایش را نوازش میکنم و از اتاق خارج میشوم. آقای جعفری پشت سرم از اتاق بیرون میآید. قبل از این که حرفی بزند میگویم: خیلی مواظبش باشید. من سیدحیدرم، میتونید سراغمو از حاج احمد بگیرید. اگه لازم شد میام بازم پیشش. *** دیوار خانه سوراخ شده است؛ طوری که یک نفر به راحتی میتواند از آن رد شود. با اشاره به دیوار، آن را به حامد نشان میدهم. حامد پشت یک مبل پناه گرفته و من پشت دیوار راهرو. از پاک بودن این خانه مطمئن شدهایم، اما دیدن چنین سوراخی در دیوارش یعنی احتمالاً نیروهای داعش در نزدیکی ما هستند. حامد اول به خودش و بعد به سوراخ اشاره میکند و من سرم را تکان میدهم به نشانه تایید. تمام تلاشش را میکند که از قدم زدنش روی خردهشیشهها و وسایل شکسته خانه، صدایی بلند نشود و در پناه دیوار به سمت آن سوراخ برود. ناگاه صدای خشخش چیزی، حامد را متوقف میکند. این احتمال از ذهن هردوی ما میگذرد که: کسی پشت دیوار منتظر ماست. حامد نگاهم میکند و سرش را تکان میدهد تا کسب تکلیف کند. لبم را میگزم و انگشت اشارهام را روی لبم میگذارم. در سکوت، منتظر صدای دیگری میشویم که بودن کسی پشت دیوار را تایید کند. تا جایی که میشود، سرم را از پشت دیوار جلو میبرم و نگاهی به سوراخ میاندازم. جز خاک و تکههای شکسته چوب و شیشه و آجر، چیزی روی زمین نیست و هوا غبارآلود است. چند لحظهای سکوتِ وهمآوری که خاص منطقه جنگی ست خانه را پر میکند؛ همان سکوتی که حتی صدای رگبار تیراندازی و انفجار هم آن را نمیشکند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞