💔
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
#قسمت175
با این که تمام شب را بیدار بودم و فقط دو ساعت بعد از نماز صبح خوابیدم، اصلا خواب به چشمم نمیآید.
امروز تاسوعاست و اصلا مگر خواب در چنین روزی معنا دارد؟
از وقتی خورشید درآمد تا الان، کوچه به کوچه و خانه به خانه، دیرالزور را زیر پا گذاشتهایم.
دیرالزور شهری ست که یک سویش بیابان است و یک سویش رود فرات. ما از سوی بیابان به دیرالزور وارد شدهایم و داریم قدم قدم به فرات نزدیک میشویم.
دفعه قبلی که داشتم حاشیه فرات را زیر پا میگذاشتم، کمیل همراهم بود و خودش گفت که هرشب کنار فرات سینه میزنند؛ برای همین است که عطش شدیدی برای رسیدن به فرات دارم.
عطش است؛ اما نه به آب؛ به شهادت.
حتماً آن عطش که در کربلا بود هم از این جنس بوده...
وگرنه کدام عاقلی بین شهادت و آب، آب را انتخاب میکند؟!😏
بوی آب میآید؛ بوی فرات.
اینجا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است.
جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن میگذرد و اطرافش پر است از باغ و زمینهای کشاورزی کوچک.
چهرهاش مثل سلماست، زیبا اما زخمی و اشکآلود؛ مثل خرمشهر و آبادان، مثل تمام شهرهای زیبای جنگزده.
- اون پرچم رو بده به من!
پرچم سرخِ «یا ابالفضل العباس» را که لوله شده، به دست حامد میدهم، دست حامد را میگیرم و خودم را میکشانم بالا؛ روی پشتبام مسجد.
مسجد جامع انسبنمالک؛ مسجدی که از بالای بامش، میتوان همان انشعاب کوچک از رودخانه فرات را دید و نسیمی که از آب خنک فرات برمیخیزد را حس کرد.
میگویم:
- حامد، اینجا توی تیررسیم!
حامد سرخوشانه میخندد؛ انگار نه انگار که وسط جنگیم:
- نترس بابا، این گلولهها بدون اذن خدا هیچ کاری ازشون برنمیاد!😉
این را جمله را با تمام اطمینانش به زبان میآورد و راست روی بام مسجد میایستد.
نفس عمیقی میکشد و پرچم داعش را از روی بام مسجد برمیدارد. حتی به پرچم داعش نگاه هم نمیکند؛ انگار که لاشه متعفن یک موش باشد.
منظره دیرالزور از بام مسجد زیباست و بدون سیاهیِ پرچم داعش، زیباتر؛ هرچند این سیاهی را به سادگی نمیتوان از چهره شهر پاک کرد.
خانههای ویرانه هم انگار پرچم داعشند و فریاد میزنند که یک زمان، هیولایی به نام داعش در شهر حکمرانی میکرد.
حامد به من میگوید:
- پرچم رو خودت آوردی تا اینجا، خودت نصبش کن!
پرچم سرخ را باز میکنم. بوی گلابش میان بوی باروتِ جنگ میپیچد و با بوی فرات درهم میآمیزد.🥀
پرچم را میبوسم و آن را بالای مسجد نصب میکنم. آرام با باد تکان میخورد و مانند دست نوازش، بر سر شهر نیمهویران کشیده میشود.
- ببین عباس، این فراته ها! داره میره کربلا...
همین یک جمله کافی ست برای هوایی شدن. نمیدانم چرا؛ اما حس میکنم حامد تنها کسی ست که این راز را میفهمد.🕊
برای همین است که میگویم:
- کمیل و بقیه شهدا هرشب کنار فرات سینه میزنن...
برمیگردد به سمتم:
- رفیق شهیدت رو میگی؟
- آره...
و حامد انگار که بدیهیترین حقیقت دنیا را شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه میکشد:
- خوش به حالشون. حتماً خیلی لذت داره.😔
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
👈برای قسمت اول اینجا بزنید👉