💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت176 و حامد انگار که بدیهیترین حقیقت دنیا را شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه میکشد: - خوش به حالشون. حتماً خیلی لذت داره.😔 انگار قبل از من هم این را شنیده است و چیز جدیدی نیست برایش. شاید حتی دارد صف شهدا را کنار فرات میبیند. - خیلی بیشتر از خیلی... حرفم را میخورم. میترسم ادامه بدهم؛ این راز من است... حامد آن چیزهایی که من دیدهام را ندیده است... من دیدم، چشیدم، نوشیدم و مست شدم... و برگشتم! چه بازگشت سختی! 😔 پشیمان نیستم؛ اما از آن لذت نمیشود گذشت و نگرانم که خاطرهاش در ذهنم کمرنگ شود... صدای کمیل را از پایین مسجد میشنوم: آقا خطرناکه، تو رو خدا بیاین پایین! حامد میزند سر شانهام: بیا بریم پایین داداش. این بچه الان سکته میکنه از نگرانی تو. - بریم. به زمین که میرسیم، یکی از بچههای فاطمیون میدود جلو و میان نفسهای پریشان و بریدهاش میگوید: - صد متر... بالاتر... سر شارعالنهر... گیر افتادیم... حامد اخم میکند و من میپرسم: چطوری؟ جوان دست من را میگیرد و دنبال خودش میکشد. مقابلمان یک فرعی هست که مستقیم میرسد به شارعالنهر؛ اما هیچ عاقلی در شرایط جنگی این راه را انتخاب نمیکند. از میان باغها و زمینهای کشاورزی، موازی با شارعالنهر قدم برمیداریم و میرسیم به کوچه باریکی که آن هم به شارعالنهر میرسد؛ شارعالنهر: خیابانی موازی با همان انشعاب فرات. حالا از قبل به فرات نزدیکتریم. پشت دیواری پناه میگیریم که رستم هم کنار آن نشسته است و آب قمقمهاش را روی سرش میریزد. تاسوعاست و تشنگی را از لبهای حامد میتوان خواند، اما از صبح قمقمهاش را داد به یکی از بچهها و تا الان هم حتی کلمه «آب» را به زبان نیاورده است. نفس عمیقی میکشم و مشامم پر میشود از بوی آب و باروت و خون. پای دیوار، یک مجروح خواباندهاند. بشیر است که روی زمین دراز کشیده و دست روی چشمانش گذاشته. از دردِ پای زخمیاش لب میگزد و با وجود پارچهای که بالای زخمش بستهاند، هنوز خونریزیاش بند نیامده. با دیدن بشیر، روی زمین زانو میزنم و آرام صدایش میزنم. دستش را از روی چشمش برمیدارد و نمیدانم چهرهام چطور شده که سعی میکند بخندد: - چیزی نیست آقا حیدر. نامردا پشت اون ساختمونن. هرکی بره توی خیابون میزننش! و نیمنگاهی به پای زخمیاش میاندازد. رستم اضافه میکند: هربار از یه خرابشدهای میان بیرون و بچهها رو مجروح میکنن. نمیشه هم دقیقاً فهمید کجان.😐 دستی روی پیشانیِ عرق کرده بشیر میکشم: - خوب میشی، نترس. و بازوی رستم را میگیرم و دنبال خودم، کنار دیوار میکشانم: - کجان دقیقاً؟ رستم، دیوار نیمهآواری را آن سوی خیابان نشان میدهد که در حاشیه نهر است و میگوید: - فکر کنم دونفرن، پشت اون دیوارن. صدای حامد را از پشت سرم میشنوم: - مطمئنی جاهای دیگه نیستن؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞