شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت175 با این که
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



و حامد انگار که بدیهی‌ترین حقیقت دنیا را شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه می‌کشد:
- خوش به حالشون. حتماً خیلی لذت داره.😔

انگار قبل از من هم این را شنیده است و چیز جدیدی نیست برایش. شاید حتی دارد صف شهدا را کنار فرات می‌بیند.

- خیلی بیشتر از خیلی...


حرفم را می‌خورم. می‌ترسم ادامه بدهم؛ این راز من است... حامد آن چیزهایی که من دیده‌ام را ندیده است...

من دیدم، چشیدم، نوشیدم و مست شدم... و برگشتم!
 چه بازگشت سختی! 😔

پشیمان نیستم؛ اما از آن لذت نمی‌شود گذشت و نگرانم که خاطره‌اش در ذهنم کم‌رنگ شود...

صدای کمیل را از پایین مسجد می‌شنوم: آقا خطرناکه، تو رو خدا بیاین پایین!

حامد می‌زند سر شانه‌ام: بیا بریم پایین داداش. این بچه الان سکته می‌کنه از نگرانی تو.

- بریم.

به زمین که می‌رسیم، یکی از بچه‌های فاطمیون می‌دود جلو و میان نفس‌های پریشان و بریده‌اش می‌گوید:
- صد متر... بالاتر... سر شارع‌النهر... گیر افتادیم...

حامد اخم می‌کند و من می‌پرسم: چطوری؟

جوان دست من را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. مقابلمان یک فرعی هست که مستقیم می‌رسد به شارع‌النهر؛ اما هیچ عاقلی در شرایط جنگی این راه را انتخاب نمی‌کند.

از میان باغ‌ها و زمین‌های کشاورزی، موازی با شارع‌النهر قدم برمی‌داریم و می‌رسیم به کوچه باریکی که آن هم به شارع‌النهر می‌رسد؛ شارع‌النهر: خیابانی موازی با همان انشعاب فرات.

حالا از قبل به فرات نزدیک‌تریم.

پشت دیواری پناه می‌گیریم که رستم هم کنار آن نشسته است و آب قمقمه‌اش را روی سرش می‌ریزد.

تاسوعاست و تشنگی را از لب‌های حامد می‌توان خواند، اما از صبح قمقمه‌اش را داد به یکی از بچه‌ها و تا الان هم حتی کلمه «آب» را به زبان نیاورده است.

نفس عمیقی می‌کشم و مشامم پر می‌شود از بوی آب و باروت و خون.

پای دیوار، یک مجروح خوابانده‌اند.
بشیر است که روی زمین دراز کشیده و دست روی چشمانش گذاشته.
از دردِ پای زخمی‌اش لب می‌گزد و با وجود پارچه‌ای که بالای زخمش بسته‌اند، هنوز خونریزی‌اش بند نیامده.

با دیدن بشیر، روی زمین زانو می‌زنم و آرام صدایش می‌زنم. دستش را از روی چشمش برمی‌دارد و نمی‌دانم چهره‌ام چطور شده که سعی می‌کند بخندد: 

- چیزی نیست آقا حیدر. نامردا پشت اون ساختمونن. هرکی بره توی خیابون می‌زننش!

و نیم‌نگاهی به پای زخمی‌اش می‌اندازد. رستم اضافه می‌کند: هربار از یه خراب‌شده‌ای میان بیرون و بچه‌ها رو مجروح می‌کنن. نمی‌شه هم دقیقاً فهمید کجان.😐

دستی روی پیشانیِ عرق کرده بشیر می‌کشم:
- خوب می‌شی، نترس.

و بازوی رستم را می‌گیرم و دنبال خودم، کنار دیوار می‌کشانم:
- کجان دقیقاً؟

رستم، دیوار نیمه‌آواری را آن سوی خیابان نشان می‌دهد که در حاشیه نهر است و می‌گوید:
- فکر کنم دونفرن، پشت اون دیوارن.

صدای حامد را از پشت سرم می‌شنوم:
- مطمئنی جاهای دیگه نیستن؟


... 
...



💞 @aah3noghte💞