شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت261 - سیر تا پی
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



می‌گویم:
- دوباره تاکید می‌کنم، هیچ‌کس، هیچ‌کس بدون هماهنگی من کاری نمی‌کنه!
 بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین!
 از بینی احدالناسی نباید خون بیاد!
خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربه‌در دنبالتون بگردم!
جلوی مردم اون بی‌سیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید...😉

نیروی بسیجی‌اند. سنشان قد نمی‌دهد به هشتاد و هشت. تا حالا درگیری خیابانی از نزدیک ندیده‌اند.

 باتجربه‌ترینشان سیدحسین است و من دلم را خوش کرده‌ام به این که این‌ها نیروی سیدحسین‌اند و سیدحسین این‌ها را رزمی‌کار و زرنگ و جهادی بار آورده.🙄

 با وجود همه این‌ها، عذاب وجدان دارم بابت این که دارم پایشان را به این ماجرا باز می‌کنم. راستش راه دیگری ندارم. نیروهای تهران را نمی‌شناسم و نفوذی را هم. نخواستم ناعمه را دوباره از دست بدهیم.

تا دو روز پیش که گزارش مسعود را شنیدم، دلم نمی‌خواست زمزمه‌هایی که درباره شورش در فضای مجازی مطرح می‌شود را باور کنم.

 این که قرار است یک برنامه‌هایی توی مایه‌های سال هشتاد و هشت داشته باشیم؛ نمی‌دانم شدیدتر یا ضعیف‌تر. هرچه هست، مسعود می‌گفت تیم عملیاتی‌ای که ما دنبالش هستیم همراه چند تیم مشابه دیگر، دندان تیز کرده‌اند برای امشب و ماهی گرفتن از آب گل‌آلود؛ .

بچه‌های بسیج را توجیه می‌کنم و می‌گویم دوبه‌دو با هم بروند.
سیدحسین آخرین نفری ست که از در خارج می‌شود و قبل از رفتن، دوباره صدایش می‌زنم:
- سید جان، تو هم یه دور دیگه بچه‌هات رو توجیه کن. یه وقت بلایی سرشون نیاد.
- نگران نباش؛ چشم.

می‌خواهد برود که دوباره برمی‌گردد:
- عباس! مطمئنی حالت خوبه؟
چشمانم را روی هم می‌گذارم و لبخند می‌زنم؛ لبخندی که هیچ تناسبی با درونِ طوفانی‌ام ندارد:
- خوبم. نترس.

- مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
- مطمئن باش.

سیدحسین هم من را می‌شناسد؛ لجبازی و یکدندگی‌ام را. برای همین است که اصرار نمی‌کند و می‌رود. سیدحسین نباید می‌فهمید؛ هیچ‌کس نباید بداند حال من را.

 لبم را می‌گزم و ورق قرص مسکن را از جیب پیراهنم بیرون می‌آورم. تمام شده.
 آخرین مسکنم را فکر کنم دیشب خوردم که بتوانم نیم‌ساعت بخوابم. زخمِ ریه‌ام دوباره دارد اذیت می‌کند؛ انگار با هم مچ انداخته‌ایم و منتظریم ببینیم کدام زودتر تسلیم دیگری می‌شود.

 درد من را از پا درمی‌آورد یا من درد را؟ حالا مسکن هم من را در این نبردِ خاموش تنها گذاشته؛ مهم نیست. این منم که درد را زمین می‌زنم.

گوشی‌ام را درمی‌آورم و از طریق همان بدافزار، تمام حساب‌های کاربری و تماس‌ها و پیام‌های احسان را برای صدمین بار چک می‌کنم.

از اول هم انتظار نداشتم ناعمه، احسان را در جریان جزئیات نحوه آمدنش به ایران بگذارد. می‌دانند احسان دیگر مثل قبل سفید نیست و برای همین، الان سه روز است که ناعمه هیچ تماسی با احسان نداشته.
احسان هم این را می‌داند؛ چون هیچ اعتراضی به این موضوع نکرده و برای ناعمه پیام نداده.

به جواد سپرده‌ام حواسش به احسان باشد؛ هرچند بعید می‌دانم کسی بیاید دور و برش و خودش هم کار غیرعادی‌ای بکند.

از چند روز پیش به محسن گفتم عکس و مشخصات ناعمه را بدهد به مرزبانی‌های تمام کشور تا اگر وارد شد، متوجه شویم. 
محسن عکس ناعمه را که دید، جا خورد. نمی‌شناختش. سرخ شده بود مثل همیشه و می‌خواست بپرسد این آدم به کجای پرونده ربط دارد؛ اما نپرسید و من خیلی سفت و محکم برایش شرط کردم که احدالناسی نفهمد این ماجرا را.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول