بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
«قسمت شصت و سه»
آرسن پرسید: باهاش چطوری معامله کردی؟
سوزان: به سبک خودمون. کارای شیک رسانه ای و جهانیش با ما. کارای کثیف و میدانی با اونا.
آرسن دوباره پرسید: و مطمئنی راضی شده؟
سوزان قاطعانه گفت: از خداشه. میگه از همیشه بیشتر احساس زندگی و حیات دارم.
آرسن گفت: عالیه. میخوام جمله ای بهت بگم که باید خیلی حواست جمع باشه و از حالا سطح ماموریت تو بالاتر میره.
سوزان با دقت بیشتر گفت: میشنوم.
آرسن گفت: این دخترو میبینی که رو تخت داره با این دو تا ... ؟
سوزان گفت: نوردخت ... خب!
آرسن گفت: مهره اصلی و تک مهره مبارزات آینده علیه رژیم ایران همین دختره. نه باباش!
سوزان گفت: ینی یک زن؟
آرسن گفت: دقیقا!
سوزان پرسید: و اونم همین دختر!
آرسن گفت: دقیقا همین دختر!
سوزان گفت: پدرش چی؟
آرسن خیلی رک گفت: کارش تمومه. رضا از اولش هم مهره مناسبی نبود. اسراییل سالهاست که داره تلاش میکنه سرمایه اجتماعی ایرانیان خارج از ایران را به طرف نوردخت بکشونه.
سوزان گفت: خب! ماموریت من چیه؟
آرسن گفت: ما کاری میکنیم که تو از آلادپوش هم عبور کنی و بالاتر بری و به هیئت تصمیم ساز مورد اعتماد مریم رجوی برسی. فقط یک ماموریت داری... اونم اینه که کاری کنی که مریم به عنوان چهره چریک و مبارز، در ناآرامی های آینده ایران، رسما میانداری کنه تا توجهات از روی رضا پهلوی برداشته بشه.
سوزان پرسید: شما میخواید کم کم پرچمِ شازده رو بکشونید پایین! درسته؟
آرسن سری تکون داد و جواب داد: بیشتر از تاریخش مونده. دیگه تو وقت اضافه است.
سوزان گفت: تا از این طریق، بهش بفهمونید که وقتشه که نوردخت رو وارد عرصه کنه!
آرسن: دقیقا.
سوزان: و بعدش نوردخت رو در یک پوزیشنِ رهبر زنان و این چیزا وارد میدان کنید. درسته؟
آرسن گفت: هوش تو رشک برانگیزه!
سوزان نگاهی به سر و وضع و حس و حال نوردخت روی تختش انداخت و زیر لب با پوزخندی تلخ گفت: بعله ... رهبر جنبش زنان!
🔸
عکس آرسن رو پرده بود و اطلاعات اولیه اش کنار عکسش نوشته شده بود. محمد به سعید گفت: کافی نیست. همه اطلاعات این افسر موساد را میخوام. کیه؟ کجاها بوده؟ چیکارا کرده؟ با کیا بوده؟ حتی وضعیت خانوادگی و دوستان نزدیک و همه چی.
سعید: چشم. چهره نگاری عده زیادی از مهمونا انجام شد. اغلب افراد مشهور و وابسته به پهلوی بودند. چند نفر از شبکه من و تو و وابستگان بهایی اونا هم بودند.
محمد: متعجبم که در چنین جلسه ای و با چنین آدمای عتیقه ای، چرا ثریا نیست؟ چرا ایقدر ثریا مرموز هست و در سایه حرکت میکنه؟
سعید: حتی اگه یادتون باشه وقتی میخواستن بابک رو از کمپ به تشکیلات پهلوی بفرستن، هاکان گفت که دارن بابکو میفرستن پیش یکی که منم نمیشناسمش و هیچ شناختی روش ندارم. هاکانی که اینقدر نفوذ داره و آدم میشناسه!
محمد نفس عمیقی کشید و گفت: باشه. یه کاریش میکنیم. سعید اطلاعات این افسره رو زود میخوام.
🔶
یک هفته بعد- لندن-دفتر سینمایی
حلما در حال جارو زدن اتاق های دفتر سینمایی تازه تاسیس بود که بابک وارد شد. سلام کردند و بابک رفت سراغ کامپیوترش. هنوز خیلی مشغولِ کاراش نشده بود که تلفن ثابت اونجا زنگ خورد.
بابک وقتی به شماره دقت کرد، متوجه شد که ثریاست. تلفنو برداشت و گفت: سلام خانم. صبحتون بخیر!
ثریا گفت: سلام. صبح بخیر.
بابک: جانم خانم.
ثریا گفت: بهشون گفتی که ساعت جلسه تغییر کرده؟
بابک: جلسه اون داداشیا رو میگین دیگه؟
ثریا گفت: آره. اون خانم و آقا که نزدیک ظُهره. درسته؟
بابک جواب داد: بله. هم به اونا گفتم یه ساعت زودتر بیان. و هم ماشین هماهنگ کردم که از درِ هتلشون بیارنشون. و هم اون خانم و آقا برای دو ساعت قبل تر ردیفن.
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕
@shahiidsho💕