بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
قسمت هشتاد و شش
محمد گوشیو از سعید گرفت و گفت: چه خبر؟ اعلام موقعیت!
400: دخترا رو از برج میلاد آوردند پایین. هیچ کس هم مطلع نشد. حالِ آقا صدرا هم خوب بود و رفت.
محمد گفت: از مهشید و شبنم چه خبر؟
400: هنوز ترافیک داریم. همیشه این موقع روز اینجا ترافیکه. شبنم از ماشین مهشید پیاده شد و یه موتوری گرفتن و با سرعت داره میره.
محمد: کسی فرستادی دنبالش؟
400: نیاز نبود قربان! وقتی دیدیم کنار بزرگراه ایستاده و منتظر موتور هست، صدرا با موتورش فرستادم.
محمد با تعجب گفت: درست دارم میشنوم؟ ینی الان شبنم، ترکِ موتورِ صدرا نشسته و داره میره؟!
400: بله قربان!
محمد رو به سعید کرد و با لبخندی از ته دل گفت: بابا شماها خیلی دلتون گنده است! خیلی دمتون گرمه به قرآن!
سعید هم زد زیر خنده!
محمد به سعید گفت: به صدرا زنگ بزن ببینم!
سعید به صدرا زنگ زد. صدرا همینطوری که تو سرعت بود، از طریق هندزفری که داشت به تماس محمد وصل شد و بلند گفت: خاکم آقا. خاک!
محمد که داشت میترکید از خنده گفت: بابا دمت گرم! عجب جونوری هستی تو! الان چسبیده بهت و داری وسط ماشینا ویراژ میدی؟
صدرا هم جواب داد: آره مَشتی. جات خالی.
محمد پرسید: کجا به سلامتی؟
صدرا جواب داد: آقا تا خیابون حجاب مسافر دارم. بنده خدا دیرش شده. نمیتونم بیام پیش شما!
محمد گفت: حله. حله. فقط ولش نکنا. همون دور و بر بِپَلَک ... مهمون خودته!
صدرا هم با شیطنت گفت: منم که مهمون نواز!
محمد دوباره خنده ای کرد و گفت: مراقب خودت باش. ازش چشم برندار.
صدرا هم گفت: رو چِشم. آقا امری فرمایشی!
تماس تمام شد.
محمد به سعید گفت: اصلا روحیه ام عوض شد.
محمد رفت رو خط 400 و گفت: تشویقی دارین. همتون. مراقب باش. الان شما دنبال مهشیدی؟
400 گفت: بله. با دو تا خیابون فاصله.
محمد گفت: حتما داره میره لواسون. درسته؟
400 گفت: کلا داره میره سمت شرق. اما عجله خاصی نداره. سرِ صبر و حوصله داره میره.
محمد گفت: ببینید! هر خبری هست کف خیابون حجاب و میدون انقلاب و ... نیست. احتمالا اینا رد گم کنی هست. یه قرار و ملاقات مهم در لواسون دارند. حواستون جمع باشه.
400: چشم. قربان ایستاد. مهشید پیچید تو یه فرعی و ایستاد.
محمد: کجاست دقیقا؟
400: قربان یه نفرو سوار کرد و حرکت کرد.
محمد به سعید گفت: برو دروبین شهری و پیداش کن و عکسش بفرست رو مانیتور!
سعید فورا این کارو کرد. یه عکس از دوربین یکی از خیابونا گرفتند و فرستاد رو مانیتور! محمد وقتی عکسو دید گفت: عجب! آقای زندیان!
مجید اومد رو خط محمد و گفت: قربان اینجا تخلیه شد. تو راهن و ظاهرا دارن میرن سمت انقلاب. همشون تو چهار تا ون جا شدند.
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕
@shahiidsho💕