شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_ششم... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و
💔 🌷 🌷 ... این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭 به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم اگر منتظر سن تکلیف نمی ماندم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم میکرد😔 دلم از خودم و خانوادم گرفت، مخصوصا پدرم. 😢 با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد... هروقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمیدانم ، میگفت : حالا بعد وقت داری ...😏 من که تا آن موقع به یاد خدا نبودم،😫 پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟؟؟😭😭 در دل گفتم : "یا الله... الهی العفو ...العفو......"😭😭 ناگهان برتپه ای دوردست دو سیاهی دیدم. 😳 چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست... سیاهی ها به سمت ما می آمدند😃 چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم ، نه.... سراااب نیست .😀 محو نشده اند.... بلکه به وضوح،دیده می شدند. باید احمد را هم خبر میکردم . سعی کردم دستش را بگیرم ناگهان از وحشت خشک شدم.😰 مار سیاه بزرگی از پای احمد بالا می رفت.😱🐍 تقلا کردم که خودم را جلو بکشم اما نا نداشتم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد.. مار تا روی سینه اش بالا آمده بود . به زحمت نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد .😓 درست در این لحظه مار سرش را بالا برد آماده ی نیش زدن شد.😥 احمد ناله ای کرد و از وحشت مهبوت بر جای ماند . لحظه ای دیگر کار تمام می شد .... ... 💕 @aah3noghte💕