💔
🌷
#بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_هفتم...
این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭
به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم اگر منتظر سن تکلیف نمی ماندم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم میکرد😔
دلم از خودم و خانوادم گرفت، مخصوصا پدرم. 😢
با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد...
هروقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمیدانم ، میگفت : حالا بعد وقت داری ...😏
من که تا آن موقع به یاد خدا نبودم،😫
پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟؟؟😭😭
در دل گفتم :
"یا الله... الهی العفو ...العفو......"😭😭
ناگهان برتپه ای دوردست دو سیاهی دیدم. 😳
چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست... سیاهی ها به سمت ما می آمدند😃
چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم ، نه.... سراااب نیست .😀 محو نشده اند.... بلکه به وضوح،دیده می شدند.
باید احمد را هم خبر میکردم .
سعی کردم دستش را بگیرم ناگهان از وحشت خشک شدم.😰
مار سیاه بزرگی از پای احمد بالا می رفت.😱🐍
تقلا کردم که خودم را جلو بکشم اما نا نداشتم .
نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد..
مار تا روی سینه اش بالا آمده بود . به زحمت نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد .😓
درست در این لحظه مار سرش را بالا برد آماده ی نیش زدن شد.😥
احمد ناله ای کرد و از وحشت مهبوت بر جای ماند . لحظه ای دیگر کار تمام می شد ....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕
@aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک