ماجرای خانمی که شیعه شد و اسم خود را زهرا گذاشت یک بار خانمی محجبه به اینجا آمد و از من خواست او را به محل شهادت شاهرخ ببرم. به اتفاق همسرم با ایشان همراه شدم و دیدیم که دارد با دست و خطاب به شهید صحبت می‌کند. حین صحبت‌هایش گفت شهید، دو حاجتم را روا کردی، یک حاجت دیگر هم از تو می‌خواهم. چون من هم مثل تو بودم! بعد از این‌که صحبت‌هایش تمام شد، از او پرسیدم منظورتان از این‌که گفتید من هم مثل تو بودم، چیست؟ گفت من هم گذشته خوبی نداشتم و گرفتار بودم تا این‌که زمانی با خانم محجبه‌ای مواجه شدم و او گفت برای رفع گرفتاری به شهدا متوسل شوم. او کتاب شاهرخ را به من داد و از ایشان دو حاجت گرفتم. به او قول دادم اگر این حاجت‌ها روا شود، به محل شهادتش می‌آیم و مذهبم را به تشیع تغییر می‌دهم. این خانم شیعه شد و اسم خود را زهرا گذاشت. ماجرای شهادت/ از شاهرخ چیزی به جز پالتو و کلاهش را پیدا نکردم وقتی ما در ۱۷ آذر تک زدیم، بین ما و دشمن یک خاکریز بود. عملیات به صبح کشیده شد. دشمن هم هوشیار شد و تانک‌های بیشتری وارد معرکه کرد و درگیری شدت گرفت. با تیربار تانک به سمت ما شلیک کردند که به سر و صورت و سینه شاهرخ اصابت کرد. بعد از شاهرخ، تعداد دیگری از دوستان شهید شدند. اما بارندگی و زمین هم شل بود، هرچه تقلا کردیم پیکر شهدا را عقب بیاوریم، نشد. به مرور زمان بر اثر بمباران‌های دشمن، یافتن پیکر شهدا سخت‌تر شد. بعد از هشت ماه که منطقه را آزاد کردیم، همراه دوستان رفتیم و تعدادی از شهدا را شناسایی کردیم و استخوان‌هایشان را به شهرستان‌های مختلف فرستادیم. اما از شاهرخ چیزی به جز پالتو و کلاهش را پیدا نکردم. یک بار که مادر خدابیامرز شاهرخ را به اینجا آوردم، گفت در خواب دیدم که شاهرخ از این خاکریز بالا رفت و دیگر پایین نیامد.