داستان عاشقانه نوشته الهه نودهی قسمت اول 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 برگشتم که درِ حیاط را ببندم. اما "نگاهم" لای در ماند، و درد عجیبی تمام وجودم را احاطه کرد!. حس می‌کردم نفس‌هایم در سینه حبس شده‌اند و زمان رو به عقب برگشته تا ثانیه‌هایم را به سکته دهد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود و صدای قلبم را می‌شنیدم که فریاد می‌کشید و می‌گفت؛《در و ببند و نگاهتو از لای در بکش بیرون ، نزار احساس گذشته جون بگیره و بشه خنجری برای من ، دیگه شکسته‌تر از اونم که بخوام تحمل یک درد تازه رو داشته باشم.》اما دیگر کار از کار گذشته بود ، و دلم هم قدم در کوچه‌ی خیال با  تصویری که سالهاست در ذهنم تداعی می‌کردم همراه شده و کسی نمی‌توانست سد راهش بشود. میان نبض‌هایی که پی در پی بر سینه‌ واژه‌های ذهنم می‌کوبیدند یک واژه بیدار شده بود و می‌خواست به پرواز در بیاید! تا آهنگی بشود به گوش رهگذری که از کوچه‌ی خیال من به واقعیت می‌گذشت.افسوس که دهانم خشک شده و لکنت زبان گرفته بودم ، دلم می‌خواست با صدایی بلند حرفی که سالهاست ، چون آتشی زیر خاکستر مرا از درون می‌سوزاند ، به فریاد می‌کشیدم تا شاید این احساس گُر گرفته‌‌ام رو به سمت خاموشی می‌رفت.با هر قدمی که از من دور می‌شد آهنگ دلتنگی به ساز غزل‌هایم خودش را نزدیک می‌کرد و مرگ تدریجی رؤیاهایم را به چشمم می‌دیدم.آهی کشیدم تا شاید بغضی که چون استکانی تَرَک خورده بود ، بی‌هوا می‌شکست و اشک مرهمی می‌شد بر زخمی که در ضمیر ناخودآگاهم جا خوش کرده بود.... ادامه دارد @shahrzade_dastan