مهره‌ی سوخته نوشته فاطمه سادات صفائی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ دستانش میلرزید. چشمانش را بست و با انگشتانش شماره را گرفت. نیازی به دیدن نداشت ...اما دوباره افکار به مغزش یورش بردند...در کتابی خوانده بود: اگر می‌خواهید دوباره نمیرید دوباره نزد کسی که شما را ول کرد برنگردید...! دوباره تلفن را قطع کرد. با خودش گفت: ماهورا درسته یه سال بی‌خبر گذاشتت و رفت اما به خودت که نمیتونی دروغ بگی هنوز درگیرشی؟ تقه ای به شیشه خورد. ماهورا سرش را برگرداند. +خانم زودتر ما هم کارو زندگی داریم... _معذرت می‌خوام. خارج شدم. این بازهم نتوانستم... بار چندم بود؟! شاید بار بیستم بود. نمیدانستم. فقط این را میدانستم که هربارچیزی مانعم میشود.صدایی وحشتناک مرا به خود آورد. ناگهان او را دید.‌تنفس برایش سخت شد. ضربان قلبش کند شد... غرق در خون شده بود. صداها برایش گنگ شده بود. در بدنش احساس سرما می‌کرد. توان خود را از کف داد و نقش بر زمین شد. صدای شکستن استخوان ها در بدنش طنین انداز شد. چشمانش را به جهان تاریکی سپرد. & سه ماه خیلی کند اما گذشت... برخاستم خاک روی لباس های مشکی ام را تکاندم. نگاهی به آرامگاه ابدی‌اش انداختم. در وجودم چیزی غیر از حسرت وجود نداشت. تصمیم خود را گرفتم. خودم را به ان تلفن عمومی رساندم. اشک در چشم هایم هویدا بود. با دستانی لرزان وارد شدم نوشتم :بهش بگو دوسش داری... من نتوانستم اما اکنون لبریز از حسرتم ...تقدیر چنین شد که من آخر کار مهره ای سوخته در صفحه شطرنج شدم.🖤 @shahrzade_dastan