#چالش_هفته
نوشته نجمه فضیلتجو
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
پارکهای محله رو گشتم به تمام بیمارستانها سر زدم و اسم و فامیل پدر بزرگ رو دادم اما نبود که نبود خدایا کجا مونده !!!!
او عادت نداشت تا این موقع بیرون از خانه بماند.و مادر درحالیکه تلاش میکرد من آرام باشم گفت شاید بابام یک دوست جدید پیدا کرده و مَشغول صحبت شده و یا باهم رفتند خونه رفیق جدید رو هم یاد بگیردنگران نباش پسرم !الان برمیگرده .
_سهند پسرم میخواهی باهم بریم تمام مسیرهای منتهی به پارک رو،دوباره باهم بگردیم.
_باورکن همه رو گشتم اما چون نمیدونم دیگه کجاها رو بایدبگردم باشه بریم.بهتر از انتظار کشیدن است .
و هر دو لباس پوشیدیم و به طرف پارک به راه افتادیم .و باهم قرار گذاشتیم هر کدوم یک خیابان رو تا انتها بریم و به دنبال پدر بگردیم. دوخیابان اول رو با سرعت تمام رفتیم و اومدیم ولی نبود ودوباره دو خیابان بعدی رو انتخاب کردیم وهرکدام به طرفی رفتیم.ومن همانطورکه نگران بودم اما با دیدن مغازه هایی که هنوز بازبودن،محو تماشای اجناس داخل مغازه ها هم میشدم وپس از دیدن ازچندمغازه،و ردشدن ازیک کوچه ،دوباره چند قدم به عقب برگشتم وبا خودگفتم خوبه داخل کوچه روهم بادقت نگاه کنم وهمین که چند قدم واردکوچه شدم پدررا ازدور دیدم که روی پله ی خانه ایی قدیمی که کمی هم عقب تر از دیوار اولین خانه بود ،نشسته و ازخستگی کتاب رو روی پله گذاشته و مشتاق به خوندن گردن خودشو روبه طرف کتاب خم کرده وبا متانت همیشگی خودش محو خوندن شده بود.
من درتعجب که خدایا پدرمحو خواندن چه کتابی شده که این چنین از خود و ما فارغ شده و باهر قدم به طرف پدر یک فکر جدید به ذهنم می آمد. پدر امروز کتابی با خود به پارک نیاورده بود و همینطور فکر بعدی، شاید دوست جدیدی در پارک به او کتابی داده وَوَو َ....تابا قدم آخر بالای سر پدر رسیدم و پدر هنوزم محو کتاب بود و من مجبور شدم با صدای رسا سلام کنم و پدرکه انگار ازعمق دریا بالا آمده بود با تعجب به من نگاهی کرد و گفت شما اینجا چیکارمیکنید؟!
و من که بعداز این همه انتظار ودلهره و نگرانی از دیر آمدن پدر با چنین صحنه ایی روبرو شدم برای جواب به فکر فرو رفتم ...
پدر مَن مَن و سهند نگران شما شدیم و اومدیم دنبال تون بگردیم و پدر که انگار تازه متوجه گذر زمان شده بود باز پرسید الان ساعت چنده و من گفتم هفت عصر .پدر گفت وای یعنی من دو ساعت تمام اینجا نشستم و در حالیکه کتاب رو با خود بلند میکرد از جا بلند شد و گفت دخترم پس الان سهند کجاست و من قول و قرار من وسهند رو به پدرگفتم.
پدرگفت بیا دخترم کمکم کن ازپله ها پایین بیام و بریم پیش سهند تا ماجرای این کتاب رو براتون تعریف کنم و درحالیکه هم خوشحال بود وهم ناراحت که ما رو نگران کرده گفت امروز چه روزی شد دخترم.
و من خوشحال دست پدر رو گرفتم و از پله ها پایین آوردم و خواستم کتاب رو هم از پدر بگیرم که پدرگفت: دخترم ببین صفحه چندم است بعدکتاب رو ببند.
و من نگاه کردم و بلند گفتم پدر صفحه ۲۰۷ است و کتاب رو بستم و در حالی که یک دست پدر در دستم بود و در دست دیگر کتاب، به طرف پارک حرکت کردیم.
با ورود به محوطه پارک سهند دوان دوان به طرف من و پدرآمد و گفت سلام کجا بودی پدربزرگ؟پدر بزرگ با لبخندی به لب جواب داد سلام سهند جان ببخش امروز شما رو هم به زحمت انداختم .بابا بریم بشینیم روی صندلی پارک تا برات تعریف کنم سهند جان.
من و سهند فقط با تعجب نگاه هم کردیم تابه صندلی پارک رسیدیم و منتظر شنیدن حرفهای پدر شدیم.
@shahrzade_dastan