🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل چهارم..( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل چهارم..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هلی کوپتر از بالای سر ما رد شد کمی دورتر هلی کوپتر آمد دور بزند که ناگهان صدای مهیبی امد هلی کوپتر منفجر شد کار خدا بود ظاهرا بچه های خودمان از داخل خط ان را زده بودند به هر حال صدای انفجار خیلی شدید بود و بچه ها خوشحال شدند هر چند همه چسبیده بودند به کانال و سید مدام نی گفت کسی سرش را از کانال بیرون نیاورد ساعتی گذشت بیشتر افرادی که برای سید احترام قائل بودند داشتند نافرمانی می کردند تشنگی خیلی فشار آورده بود کار به جایی رسید که چند نفری می خواستند برای جرعه ای آی بروند تسلیم عراقی ها شوند همه بچه ها ملتمسانه رو به سید بود یک نفر بلند شد برود خود را تسلیم عراقی ها کند او دوست صمیمی سید هم بود او آهسته آماده شد که از کانال بیرون برود یک باره سید جلو رفت و سیلی محکمی به گوشش زد تهدیدش کرد که اگر برود با گلوله او را می زند اما او اصرار داشت تا برود شاید جرعه ای اب نصیبش شود تشنگی فشار زیادی به او آورده بود سید سیلی دوم را محکم تر زد گفت جرات کن فقط یک کلام یک کلام دیگر بگو تا همین جا بکشمت می خواهی بروی عراقی ها آین بدهند بعد خلاصت کنند خودم خلاصت می کنم ام بنده خدا ترسید ان ها بهترین دوست ها و نیروهای سید بودند اما مجبور بود برای حفظ جانشان خشونت به خرج دهد ظهر که شد مختصر اب باقی مانده هم تمام شد همه تشنه و گرسنه بودند گرمای مرداد بیداد می کرد ظهر فقط یک قمقمه آب باقی مانده بود که بچه ها هر کدام زبان خود را با ان تر می کردند و به نفر بعدی. شب قبل خیلی راه رفته بودیم و تشنگی بر ما غلبه کرده بود سید ان قدر صبر کرد تا اینکه غروب شد و هوا تاریک سرش را به آرامی از کانال بیرون آورد رفتار عراقی ها را زیر نظر گرفت و در یک فرصت مناسب به بچه ها گفت پوتین هایتان را در آورید اسلحه ها را بگذارید زمین پشت سر من بیایید هر کاری گفت انجام دادیم از فرط تشنگی نمی توانستیم حرف بزنیم چشم هایمان سیاهی می رفت تعادل نداشتیم توی مسیر خیلی از بچه ها انرژی شان تمام شد و از گروه جا ماندند ما بیست و سه نفری می شدیم که سید ما را با خود برد اما به کجا نمی دانستیم در ان بیابان کمی راه رفتیم تا به یک چاه رسیدیم سید مدتی پیش و هنگام شناسایی آن را دیده بود چفیه ها را بستیم به همه تا یک ریسمان بلند شد یک کلاه آهنی هم بستیم به یک سرش و انداختیم توی چاه بچه ها هر کدام چند نا کلاه اهنی اب کشیدند بیرون و سیراب شدند پس از مدتی افرادی که جا مانده بودند به ما پیوستندند اما وقتی برای ان ها ای بردیم با تعجب دیدیم سیراب هستند می گفتند ما در حال جان دادن از شدت تشنگی بودیم که شنیدیم یک نفر با صدای آرام صدایمان می زند این صدا می گفت اینجا اب است این طرفی بیایید اول شک کردیم که احتمالا تله است یک نفر با احتیاط به ان سمت حرکت کرد فدایی همه شد چند دقیقه بعد به ان محل رسید او دیده بود که یک گالن بیست لیتری آب خنک آنجاست کسی هم در اطرف ان نیست او احتمال داد که شاید اب مسموم باشد تا از آن بنوشد و... به هر حال از آن‌ آب نوشید بعد از اطمینان از اینکه اب مسموم نیست و تله ای در کار نیست بقیه را صدا زد ما هم خود را به این گونه سیراب کردیم و به سمت شما آمدیم این ماجرا خیلی برای سید و همه ما عجیب بود به هر حال ان شب سید جان سی نفر را با مدیریت خود نجات داد بعد هم به نیروهای خودی بازگشتیم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---