🔸️آقا عصایشان را به مبل تکیه میدهند و قاب عکس را میگیرند. بعد با اشاره به مادر شهید، از خواهر میپرسند: شما دخترِ خانم هستید؟ ـ بله!
آقا با دقت مشغول تماشای قاب میشوند و خواهر شهید توضیح میدهد: بیستوچهار مرداد سال شصتوشش در مریوان شهید شد.
ـ «مریوان؟ سرباز بودند؟» ـ بله.
ـ «انشاءالله که خداوند اجرتان بدهد و دل شما را خوش کند. انشاءالله اجرِ رنجهایی که بهخاطر این حادثه کشیدید، به بهترین نحوی عنایت کند.»
روی میز کوچکی که مقابل رهبر است، قاب عکس دیگری وجود دارد. خواهر شهید بلند میشود و با اشاره به این قاب عکس، با بغضی در گلو، صاحب این عکس را معرفی میکند.
ـ این هم برادر دیگرم است که دقیقاً یک سال بعد از شهادت آن یکی برادرم، فوت شد. برای مأموریتی به مشهد رفته بود از طرف شرکت، در حین برگشت، با عجله میآید که در مراسم سالگرد برادرِ شهیدش شرکت کند، تصادف میکند.
آقا قاب عکس شهید را به خواهرش میدهند و قاب عکس برادر شهید را برمیدارند.
ـ «عجب! چه حادثۀ تلخی! بزرگتر بودند ایشان؟»
با این سؤال، بغض گلوگیرِ خواهر شهید، به گریۀ بیصدا تبدیل میشود و اشک بر صورتِ خستهاش مینشیند: بله. بزرگتر بودند.
مادر شهید، مثل کسی که وزن هزار کوه غم را بر دوش خود تحمل میکند، آرام و خاموش و غمزده، نشسته و حرفهای دختر را با تکان دادنِ سر تأیید میکند. بااینهمه، چهرهاش متبسم است. معلوم است که از این دیدار خشنود شده.
📚کتاب مسیح در شب قدر/ دیدار با خانودۀ شهید گاگیک تومانیان/ در تاریخ ۱۳۷۷/۱۰/۱۱
@lezat_e_daanaayee2