✂️📚 بریده کتاب: 💎📿 حکیمه‌‏خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید: 🗣 – آن جانماز را که تربتِ کربلا بود همراهت آورده‌‏ای؟! 📿 رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانمازِ کوچکِ سبزی را بیرون آورد و طرفِ حکیمه‏‌خاتون بُرد. 👀 حکیمه‌‏خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت: 🗣 – می‌‏شود برای من باشد؟! تا همیشه! 💫 رسول سری تکان داد. از سر و صورتش آبِ باران می‏چکید و شانه‌‏هاش از شدّت گریه تکان می‌‏خورد. 🙃حکیمه‏‌خاتون نگاهش کرد و گفت: 🙂 – حالا برو…