مانند کسانی که در خواب باشند، نفس های عمیق می کشید که خرخر می کرد. قنواء گفت: روز عجیبی را گذراندیم! خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند! --- امیدوارم. ‌رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از همه چیز بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آنچنان آسیب دیده و پر از خاک و خون شده است. ناچار چفیه ام را روی سر و صورت او انداختم. قنواء گفت: با این فداکاری که تو کردی، ریحانه برای همه عمر، مدیون و سپاس گزار تو خواهد بود. گفتم‌: ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزگم‌ بوده و هست. من نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا می فهمم که اگر ابوراجح در زندگی من وجود نداشته باشد، خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند پر کند. او در این چند روز با حرف هایش آتشی در درونم روشن کرد. امیدوارم مرا با این آتش سوزان تنها نگذارد! --- پس ریحانه قلب تو را به آتش کشیده و پدرش، درون تو را. خندیدم و گفتم: همین طور است که می گویی. --- خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم. --- تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو. به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: برای حماد و پدرش ناراحت هستم. بیچاره ها را از سیاهچال نجات دادیم؛ ولی هنوز چشم هایشان به نور عادت نکرده بود که دو باره به سیاهچال بازگردانده شدند. --- احساس می کنم تو به حماد علاقه مند شده ای. --- اگر چنین باشد من و تو، هر دو، انسانها های نفرین شده ای هستیم. --- برای چه؟ --- تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را. ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند. با وجود این، آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد و راه خود را خواهند رفت. --- در این میان اوضاع بر وفق مراد رشید و امینه شد. به زودی شاهد ازدواج آنها خواهیم بود. --- می خواهم چیزی به تو بگویم میترسم دلگیر شوی. --- همین حالا بدانم و دلگیر شوم بهتر از آن است که ندانم و در آینده غافلگیر شوم. --- تقریبا" مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد. قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد. --- راست می گویی؟ --- چنین به نظر می رسد. --- حماد چطور؟ --- نمی دانم. --- آن دو شیعه اند و با هم ازدواج می کنند و خوش بخت می شوند. --- برای من خوش بختی ریحانه مهم است. --- برای من هم خوش بختی حماد مهم است. --- تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟ --- تو به حماد حسادت نمی کنی؟ --- نمی دانم. --- من هم نمی دانم. --- بد جوری گرفتار شده ایم. --- خدا به دادمان برسد!............ پایان قسمت بیست و ششم.......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar