#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_دوازدهم
"کارن"
شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برام عذابه اما مامان اصرار داشت بمونیم چون بعد سال ها میدیدشون.منم پامو کردم تو یک کفش که من ازاین خونه میرم شما دوست داشتی بمون.
ازفرداشم افتادم دنبال خونه اما مگه پیدا میشد؟اگرم بود برای مجرد ها جایی نداشتن.این چه وضعشه؟جوونا با هرسرو وضعی راه میرن تو خیابون اونوقت حق اجاره دادن خونه به مجردا رو ندارن.واقعاعجیب بود.
رسیدم خونه دیدم مادرجون داره با تلفن حرف میزنه.فقط صدای مادرجون میومد.
_قربونت برم مادر که انقدر گلی.
_...
_نه فدات بشم این چه حرفیه حتما درگیر بودی دیگه مادر فدای سرت
_...
_آره آره هستن گلم هروقت دوست داشتی بیا.
_...
_نه چه مزاحمتی عزیزمادر؟تو رحمتی.
_...
_چشم عزیزم حتما.قربونت برم مواظب خودت باش.سلامم برسون.
_...
_حتما حتما.خدانگهدارت.
رفتم تو و گفتم:کی بود هماجون که انقدر قربون صدقش میرفتی!؟چشم خان سالار روشن.
خندید و اومد جلو بغلم کرد،گفت:ازدست تو پسر.دخترداییت بود.زهراخانم.
_همون چادریه؟
_اره مادر خیلی خانومه زنگ زد هم عذرخواهی کرد که نیومده هم اینکه سلام رسوند بهتون.
تودلم گفتم:میخوام نرسونه دختره امل.
رفتم تو اتاقم و درگیر لب تاب و آهنگام شدم.چند تا آهنگ قشنگ دانلود کرده بودم که داشتم گوش میدادم.
دراتاق زده شد و مامان اومد تو.
_در داره اینجاها.
اومد تو و نشست رو تخت.
_واسه اومدن تو اتاق پسرم باید اجازه بگیرم؟
هوفی کشیدم و گفتم:چیکار داری؟
_خونه بهت ندادن نه؟
_خوشحالی؟
باحرص گفت:این چه وضع حرف زدن با مادرته؟
_مامان بس کن تروخدا اعصاب ندارما.
دید به نتیجه ای نمیرسه ازاتاقم رفت بیرون
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar