*بسم الله الرحمن الرحیم* ☘️ خانم سلطانی فرزند اول شهید بزرگوار☘️ بابا خیلی خوب ومهربون بودند، خیلی همسایه دوست و مردم دوست بودند، با همه رفتارخوبی داشتند. اگر کسی مشکلی داشت حتما به او کمک می‌کردند ، اگر قضیه ای پیش می آمد و میدونست خودش به مشکل بر میخوره اولویت براش همسایه بود نه خودش.☘️ همیشه مسجد میرفتند، نماز اول وقت خیلی برایش مهم بود. باهمکاراشون خیلی دوست و رفیق بودند، با شهید علی حیدری و آقای پورفتاحی و حسن یداللهی...با هم خیلی خوب بودند☘️ من کلاس اول دبیرستان بودم که بابا شهید شدند. زمان مدرسه خیلی به ما اهمیت می‌دادند. بدون اینکه خودمون بفهمیم به مدرسه سر می‌زدند و از همه چیز جویا می‌شدند. روی حجابمون خیلی حساس بودند،اگر جایی روسری مون میرفت کنار تذکر می‌دادند. خصوصا روی جوراب پوشیدن... حتی خونه پدربزرگم می‌گفتند جوراب بپوشید. یک بار از طرف سپاه و هلال احمر رفتیم کرمان، وقتی بر می گشتیم شب بود، بچه ها گفتند، اولین کسی که منتظر دخترشه محمد سلطانیه، من گفتم نه، پدر من؟ همه گفتند اره اولین نفر ایشونه. و واقعا وقتی رسیدیم اولین نفر پدر من بوددند، با موتور کنار توپخانه منتظر من بودند، خیلی حس خوبی بود.🥺 یک سال قبل از شهادتشون... خواب دیدم همه ی پاسدارها در یک خط بین کوهی حرکت می‌کنند یک مرد اسب سوار با پرچم سبز جلوی آنها بود. من همینجور از پشت شیشه داشتم نگاه میکردم پدرم را که دیدم خیلی خوشحال شدم آمدم بیرون، صدایش می کردم و میگفتم بابا منم میخواهم با شما بیایم. گفتند تو این جمعیت چیکار می‌کنی. گفتتند نه اسم‌های ما رد شده داریم با امام زمان میریم.😭 گفتم خب منم میام گفتند نه نمیتونی بیای، هرچقدر التماس کردم گفتند نه باید برگردی. منم همانجا ایستادم و پاسدارها به صف پشت امام زمان رفتند.🥺☘️ فردای آن روز خوابم را برای بابا تعریف کردم گریه کردند و گفتند ما لیاقت شهید شدن هم نداریم. این شاید مال بچه های دیگه باشه مال ما نیست.... 😰🥺 یک ماه بعدش یکی از همکارانشون تصادف کردند وفوت شدند😔... دوهفته بعدش خواب دیدم همین بنده خدا آمد خانه ی ما یه شاخه گل نقره داد به بابام. گفتم این گل مال کیه گفت مال باباته. گفت من خیلی خوشحالم ایشونم تاچندوقت دیگه میان و مادوباره با هم هستیم. به بابام گفتم، گفتند نه بابا اینجور چیزی نیست... خودشون خیلی دلشون میخواست شهید بشن. همیشه نماز که میخوندند دعا میکردند. ولی ما فکر نمی‌کردیم اینقدر جدی باشد و سال بعدش دیگه بابا بین ما نباشد 🥺 قبل از این که به ماموریت بروند کلی ما را نصیحت می‌کردند که حُجب و حیا داشته باشیم و... یادم هست آخرین بار ما که کفشاشونو واکس زدیم و گذاشتیم جلوشون ، می‌گفتند فقط دلم میخوهاد حجابتون را رعایت کنید. مواظب مادرتون باشید حرفشونو گوش کنید. مواظب کوچک ترها هم باشید.😭 ما میدونستیم بابا شب عیدغدیر پرواز دارند و قرار است که برگردند، داداش کوچکم در را باز گذاشت و گفت بابا میاد پشت در نمونه😭. فردای آن روز خانم یکی از همکارهای بابا به ما خبر دادند که هواپیما سقوط کرده🥺😰 اینجا بود که خوابم تعبیر شد و بابا پرکشید ورفت😭 همسایه ها که اسم بابا رو توی لیست اخبار دیده بودند آمدند منزل ما لحظات خیلی سختی بود،😭 وقتی بابا را آوردند مصلی، خیلی گریه می کردم. اجازه ندادند من بابا را ببینم😭فقط تونستم تابوتو لمس کنم 😭 گفتند خانه که رفتیم او را ببین بابا را بردند داخل در قفل شد و باز نشد. موقعی که مامانم از کنار تابوت بلند شد در خودبه خود بازشد... ولی بازم اجازه ندادند من بابامو ببینم.😭 من بعدها تو فیلم دیدم که بابام چی شده 😭 دست از تن جدا و نصف صورتشون سوخته بود😭😭😭😭 بابا کاش بودی😭 یه شب خواب دیدم برای بچه م یه اتفاقی افتاده پدرم اومد و گفت من خودم مواظبشونم اجازه نمیدم آسیبی ببینند. .. چندوقت بعدش بچه م دیابت گرفت بستری شد... من خیلی بی‌تابی میکردم چیزی که یادم میاد پسرم میگفت مامان یه دختر کوچکی اومده توی اتاق دست کشیده رو صورتم گفته تو مشکلی برات پیش نمیاد ما مواظبت هستیم....🥺☘️ من خودم اون لحظه بوی بابامو حس کردم، طولی نکشید بچه م از کما اومد بیرون... میدونم اگرهم بود خیلی مواظبشون بود ، باهاشون بازی میکرد ولی خب دیگه قسمت نبود.... نبودنش خیلی احساس میشه 😭 🍂🍂🍂🍂 عشقو میگن خدایی راست میگن😭 دختر میگن بابایی راست میگن 😭 چیکار کنه تاب صبوری نداره چیکار کنه طاقت دوری نداره😭 ستاره ها به من بگید کو سحر خسته دل و منتظرم کو پدر😭 🍂🍂🍂🍂 به حق رقیه بنت الحسین ☘️اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا اللهم عجل لولیک الفرج 😭