می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود مردی به او گفت: تو را دوست دارم یوسف گفت: ای جوان مرد دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی پدرم یعقوب مرا دوست داشت و بر سر این دوستی او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم. اینک تو تنها خدا را دوست داشته باش تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh