#داستان_آموزنده
🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈
#مونس 🍒
👈
#قسمت_دوم
هفت ساله بودم که موقع برگشتن از مدرسه یه موتور با سرعت از پشت سر بهم زد.
و همین تصادف باعث شد که پای راستم به شدت آسیب ببینه و بعد از عمل جراحی بیست سانت از پای دیگه م کوتاه تر بشه.
این اتفاق تو روحیه م حسابی تاثیر گذاشته بود. مخصوصا اینکه هر چقدر بزرگ و بزرگتر می شدم می فهمیدم پای معیوبم بیشتر جلب توجه می کنه تا زیبایی چهره و سیرتم! دیپلمم رو گرفته بودم اما حتی یه خواستگار درست و حسابی نداشتم.
اون تک تک خواستگارایی هم که داشتم همه یه عیب و ایرادی داشتن و پدرم ردشون می کرد. کارم شده بود خودخوری و یه گوشه نشستن. از طرفی خواهر ناتنی م هم وقت ازدواجش رسیده بود و نامادری م غیرمستقیم غر می زد که دخترم باید به خاطر تو خواستگارای خوبش رو رد کنه.
تو همین اوضاع و احوال بود که «حاج جواد» اومد خواستگاری م. حاجی مرد آبرومند و تودار و صبوری بود که کنار حجره پدر حجره داشت اما از بد روزگار همسر اولش رو سر زا از دست داده بود و یه نوزاد پسر براش به یادگار مونده بود. تا هشت سال خواهر و مادر حاج جواد از پسرش «کیا» نگهداری می کردن اما وقتی خواهر حاجی ازدواج کرد و مادرش هم به رحمت خدا رفت،
حاج جواد تصمیم به ازدواج گرفت و از اونجائیکه مرد مهربون و دل رحمی بود زن بی کس و کاری رو که همراه برادر معتادش زندگی می کرد، به عقد خودش دراورد. تو اون محل پشت سر «فائزه» حرف و حدیث زیاد بود. ظاهرا پدر و مادرش رو از دست داده بود و برای یه لقمه نون هر کاری که برادرش می گفت رو مجبور بود انجام بده. حاج جواد برای این با فائزه ازدواج کرد که هم اون دختر بینوارو از دست اون برادر گرگ صفتش نجات بده و هم اینکه فائزه چون طعم بی مادری رو چشیده بود در حق پسرش مادری کنه.
حاجی فائزه رو برد مشهد و آب توبه سرش ریخت و همونجا عقدش کرد. اون که برادر فائزه رو خوب می شناخت و می دونست آدم کثیفیه و هر کاری بگی ازش برمیاد، رفت و آمد برادر فائزه رو به خونه ش قدغن کرد. حتی اجازه نمی داد او حیوون از کوچه شون رد بشه اما از اونجائیکه توبه گرگ مرگه،
فائزه که به راه و روش زندگی با برادرش عادت کرده بود مخفیانه و بی اونکه کسی متوجه بشه برادرش رو به خونه راه می داد و گاهی از پول حاجی کمکی هم بهش می کرد.
حاجی وقتی قضیه رو فهمید و متوجه شد فائزه هنوز با برادرش سرو سری داره فوری طلاقش داد. فائزه که فکر نمی کرد حاجی بخواد چنین کاری بکنه، وقتی دید گریه ها و زاری ها و التماس هاش واسه اینکه حاجی یه فرصت دیگه بهش بده، راه به جایی نمی بره یه روز غروب خودش رو جلوی در خونه حاج جواد آتیش زد.
همسایه ها که کیا رو دیده بودن می گفت اون لحظه ای که فائزه تو آتیش می سوخته، پسرک بیچاره حال و روز خوبی نداشته. کیا ده ساله بود که حاج جواد من رو از پدرم خواستگاری کرد و پدرم چون سالهای سال حاجی رو می شناخت و می دونست مرد خوب و محترمیه بهش از طرف من جواب مثبت داد.
راستش خودم هم از اینکه دیگران به چشم یه دختر ترشیده بهم نگاه کنن خسته شده بودم. برای همین هم با ازدواج با حاجی مخالفتی نکردم. هر چقدر حاجی مرد فداکار و با گذشتی بود و زندگی خوب و مرفه و آرومی رو برام فراهم کرده بود اما کیا روزگارم رو سیاه می کرد. کیا پسربچه سرکش و شروری بود که همه اهل محل و همکلاسی ها و اولیای مدرسه از دستش به ستوه اومده بودن.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما
#بپیوندید_لمس_کن👇
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌