🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃
🍒داستا ن واقعی آموزنده باعنوان
#طعم_تلخ_گناه 🍒
👈قسمت اول
✍دختر خوب و محجبه ای بودم تو فامیل از هر نظر زبان زد بودم بخاطر متانت و اخلاقم .
از دوران راهنمایی خواستگار داشتم ولی مادرم همه رو به بهونه این که دخترم بچه ست و باید درس بخونه رد میکرد .
پسرهای زیادی همیشه دنبالم بودن ولی من محل نمیذاشتم تا رسیدم به سوم دبیرستان....
نزدیک نوروز بود فک کنم 28 یا 29اسفند بود که دیدمش همون پسری که کل زندگیمو نابود کرد.
از فامیل ها بود ولی چندین سال بود ندیده بودمش .وقتی نگاش کردم بی اختیار چشم تو چشم شدیم....
تو مسافرت خونواده گی با هم همسفر شدیم یه شب بارونی و تو جنگل....
بخاطر اینکه خیس نشم چتری رو پیدا کردم و رفتم زیرش .
ولی نمیدونستم که کدوم یک از افراد خانواده هست تا صحبت نکرد نمیدونستم که به بازوهای کی خودمو چسپونده ام .
بله این همون کسی بود که سه روز پیش دیونه وار عاشق چشماش شده بودم..
اونم که نمیدونست منم .ولی وقتی فهمید که منم بازوشو شل کرد تا راحت بتونم بهش اعتماد کنم و من اعتماد کردم...
انقد همو دوست داشتیم که خیلی از برنامه های تفریحی خونواده رو سعی میکردیم با هم بذاریم....
البته خونوادهامون از رابطه مون چیزی نمیدونستن تا اینکه بعد از دوسال مادرم به رابطه مون پی برد.
گفتم دوستش دارم و میخام با هم ازدواج کنیم زندگیم و درس همه ی دنیام شده بود.
اون موقعیت ازدواج و نداشت و خواستگارهای منم که تمومی نداشتن .
روزی که با هم تنها رفتیم بیرون بهش گفتم بیا خواستگاریم چون دیگه نمیتونم
واسه ی خونواده ام بهونه بیارم...
بهم خندید و گفت انقد عجله داری شوهر بکنی ؟
آنقد این حرفش برام گرون تموم شد که بلند شدم و گفتم باشه نیا ولی دیگه نمیتونم.منتظرت باشم
آخه تو همون دوهفته چهار تا خواستگار داشتم که باید یکی رو انتخاب میکردم
و خلاصه به یکیشون که شوهرم شد اوکی دادم
نه دوستش داشتم نه هدفی داشتم از ازدواج کردن باهاش فقط میخاستم فرار کنم از کسی که همه چیزهای با ارزشمو حتی آبرومو زیر پا گذاشته بود .
👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================