○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸لباس پوشیدم و رفتم تا صورتم رو بشورم .. دیدم یک میز تحریر قشنگ پشت دره لبخندی روی لبم نقش بست و احساس شیرین اینکه اون به خاطر من صبح زود از خونه رفته وجودم رو گرفت … وقتی حاضر شدم که برم صداش کنم دیدم از پله ها داره میاد بالا و قفل ساز هم پشت سرش میومد. قفل ساز که کارش تموم شد سر میز رو گرفت و بردن تو اتاق …. ایرج صدام کرد رویا میز کنار تخت جا نمیشه یک کم تخت رو بکشم عقب تر ؟رفتم تو و گفتم :آره چرا نشه ؟ اما وقتی تخت رو کشیدن خیلی خجالت کشیدم ….. 🌼🌸به خاطر بی حوصلگی شب قبل لباسهامو ریخته بودم دور کارتون و در چمدون باز و خلاصه همه چیز بهم ریخته بود. ایرج گفت: آخ ببخشید می خوای خودت جمع کنی ؟ اتاقت رو بهم ریختم ببخشید …گفتم ؛نه تقصیر منه دیشب خیلی بی حوصله بودم همین طوری کردم زیر تخت ….. 🌼🌸ایرج تمام لباسهای منو دید بالای سرم وایساده بود و نگاه می کرد… یک مرتبه ذوق زده پرسید ؛تو هنوز عروسک داری؟ گفتم :آره مال بچگی منه یادگاری نگه داشتم …. با شیطنت پرسید ، برای بچه ی ….(کمی مکث کرد)خودت ؟ گفتم :گفتم نمی دونم فقط هر جا میرم با خودم میبرم…. 🌸🌼کارش که تموم شد گفت بابا باهات کار داره تو اتاق خودشه با هم بریم منم میام…. رفتیم پایین پول فقل سازو داد و رفتیم پیش علیرضا خان ……حدس نمی زدم علیرضا خان با من چیکار داره. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○