○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و سوم ✍ بخش چهارم
🌺بعد سرشو گرفت بین دو دست و کمی سکوت کرد ، وقتی سرشو بلند کرد گفت : داشتم با خودم می گفتم هر چی شده باشه تحمل می کنم ولی این خیلی از تحمل من خارجه ازم نخواین که فقط گوش کرده باشم و بی تفاوت از کنارش بگذرم اگر من جای حمیرا بودم خیلی بدتر می شدم …..
مامان واقعا بابا داد زدنش ؟…
🌺عمه گفت : به جون سه تایی تون قسم می خورم لت و پارش کرد و خودش از شدت ناراحتی توی محوطه ی هتل داد می زد و فحش می داد که اون به خودش اجازه داده عروسی بیاد بعدا فهمیدیم که به اصرار خواهراش اومده که مثلا آشتی بدن دوتا برادر رو ….
🌺ایرج رفت و حمیرا رو بغل کرد و گفت : خواهر کاری می کنم که دلت خنک بشه ، می دم باهاش همون کاری رو بکنن که با تو کرد …پدری ازش در بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن …. نمی کشمش این طوری راحت میشه … کاری می کنم که روزی صد دفعه آروزی مرگ کنه ….. بهت قول شرف می دم بیشرفم اگر نکنم …
هم عمه هم من ترسیده بودیم اون بلایی سر خودش بیاره ….
🌺عمه گفت : الهی قربونت برم مادر نکن زندگیتو خراب نکن … بابات چند بار این کار و کرده … دیگه کاریه که شده یک وقت بلایی سرش میاد تا آخر عمر گیری …. سر عمه داد زد گیر باشم به درک ، اون به سزای کارش برسه من گیر باشم؛؛؛ من برای اینکه گیر نباشم بزارم خواهرم زجر بکشه دکتر به من گفت : این همه چرا اونو ساکت کردین بزارین حرف بزنه …. من نمی دونستم در مورد چی داره اینو میگه وگرنه آب میشدم از خجالت می رفتم تو زمین که اون دکتر فکر کنه من اینقدر بی غیرت و بی ناموسم که با خواهرم این رفتار شده و من ساکتش می کنم …..
رفعت می دونه؟ ….
حمیرا گفت : نه از کجا بدونه ، بیچاره از دست من چی کشید … شاید فکر می کرد من روانیم …
🌺ایرج گفت : تو خواهر سعی کن با نگار تماس بگیری باهاش حرف بزن اون بچه الان دل تنگ توست هیچکس برای آدم مادر نمیشه ما الان به این سن فقط نگاه می کنیم به مامان و هنوز به محبتش احتیاج داریم تو اینو از نگار دریغ نکن … منم به قولی که بهت دادم عمل می کنم ….
🌺چون دلم برای ایرج شور می زد گفتم : میشه منم یک چیزی بگم ؟
ایرج دیگه بدون خجالت گفت : آره عزیزم بگو اصل کار تویی ….
گفتم : اگر می خوای کاری بکنی لطفا با فکر باشه …
🌺گفت : نگران نباش حواسم هست ….می دونم چیکار کنم ….. گفتم کاری نکن که انسانی نباشه اونوقت توام میشی مثل اون .. درحالیکه عین ناراحتی و عصبانیت بود خندش گرفت و گفت : نگران نباش …..
گفتم من چایی ها رو گرم کنم تا بخوریم حال و هوامون عوض بشه … و سینی رو بر داشتم و رفتم …
🌺وقتی اومدم ایرج داشت از عمه در مورد اونسال سئوال می کرد… چایی داغ و شیرینی باعث شد کمی بهتر بشیم و حمیرا و عمه رفتن منم سینی و زیر دستی ها رو جمع کردم که برم ؛؛ا یرج جلومو گرفت و گفت : من نمی دونم بهت چی بگم ؟ فقط همین قدر بدون که از اینکه اینقدر با ما مدارا می کنی قدرتو می دونم اینجا خونه ای نیست که توش آرامش باشه ولی همه ی ما تو رو خیلی دوست داریم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○