○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارم ✍ بخش پنجم 🍓وسط اتاق مردی افتاده بود که با طناب دست و پاشو بسته بودن و یک کهنه کرده بودن توی دهنش .خونین و زخمی روی زمین افتاده بود و با چشماش التماس می کرد چشمش به علیرضا خان که افتاد نیرو گرفت و خودشو حرکت می داد و از پشت اون کهنه توی دهنش می گفت غلط کردم داداش کمکم کن . تورج به حمیرا گفت حالا نوبت توس بزنش تا اونجا که دلت آروم میگیره ( و زد زیر گریه و با صدای بلند فریاد زد بزنش … بزنش .. و خودش با لگد می زد به سر و صورت و پهلوی اون اونقدر عصبانی بود که همه گریه می کردیم علیرضا خان تورج رو گرفت و به مردی که بهش عزت می گفتن گفت بگیرش نزار کار دستمون بده . 🍓ایرج گفت حمیرا ؟ چیکار کنم می خوای بکشمش .. هر چی تو بگی خواهر الان موقعی که تو می تونی انتقامتو بگیری چیکارش کنم ؟حمیرا می لرزید و نمی تونست نفس بکشه یک کم نگاه کرد و بعد با صدای بلند چند تا فریاد کشید …و عمه و علیرضا خان اونو از اتاق بردن بیرون منم رفتم سراغ ایرج گفتم تو رو خدا تمومش کن دیگه بسه ایرج خواهش می کنم ..تورج تو کوتاه بیا خواهش می کنم … بسه دیگه …تمومش کنین ما داریم اذیت میشیم …. حمیرا دوباره برگشت تو و گفت : بیشرف بی ناموس تف به تو دیگه رسوا شدی دلم می خواست مینداختمت زندان تا آخر عمرت بپوسی کثافت … علیرضا خان دوباره اونو از اتاق برد بیرون … 🍓ایرج دنبالش رفت و ازش پرسید بگو خواهر جون هر چی تو بگی …. چیکارش کنم ؟ گفت : نمی خوام دیگه بسه دیگه بریم همین جا تو سرما بمونه تا بمیره عمه و علیرضا خان حمیرا رو بردن تو ماشین …… ایرج برگشت و گفت : ما میریم ببرینش بندازنش دم خونه اش زنگ بزنین و خودتون برین خونه تون دست و پاشو باز نکنین بزار همین جوری پیداش کنن … تورج دوتا لگد دیگه بهش زد و …… اومدیم بیرون …… همه مجبور بودیم با ماشین ایرج بر گردیم ….. علیرضا خان و عمه و من عقب نشستیم و تورج حمیرا رو بغل کرد و کنار ایرج نشستن و در میون سکوتی سنگین رفتیم خونه ….. وقتی دیگه رسیدیم خونه حمیرا دستهاشو برای برادراش باز کرد و در حالیکه باز توی چشمش اشک بود هر دوی اونا رو بغل کرد و سه تایی مدتی به همون حال موندن … 🍓حمیرا گفت : خوشحالم که شماها رو دارم انگار راحت شدم یک چیزی توی گلوم بود که دیگه نیست …. تموم شد از هر دوی شما ممنونم بد بود ولی من راحت شدم دیگه تو فکرم این نیست که کاش می زدمش کاش می کشتمش …. تورج گفت : هر وقت اراده کردی در خدمتیم یک ساعت بعد جنازه شو می دازیم جلوی پات ولی تو دلت نگه ندار …. تو اینو بدون دیگه از دست ما در امان نیست هر وقت خوب شد دوباره باهاش همین کارو می کنیم … ایرج گفت دستش شکسته بود داشت ناله می کرد …. تورج گفت : می دونم عزت کرد . علیرضاخان گفت :کارگر ها فهمیدن حالا از فردا باید گوش کنیم به شایعه هایی که تو کارخونه می سازن آخه عزت قابل اعتماد نیست … نه اونا فکر می کنن زندگی حمیرا رو بهم زده و باعث طلاق شون شده به هر حال چاره نداشتیم باید کتک می خورد … حالا گیریم حمیرا ازش می گذشت ، منو و تورج نمی تونستیم ازش بگذریم… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○