○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم ✍ بخش پنجم 🌸مادرم با اعتراض گفت : حرفا می زنی چیزی که مردم میگن باد هواس همه از خداشونو دخترشون رو بِدن به یک آدم با اصل و نسب شما داری بُهتون می زنی که چی ؟ میره برای خودش خانم میشه با بزرگون می شینه لباس های فاخر می پوشه ….دیگه چی می خوای ؟… آقام رفت تو فکر و گفت : اگر دیگه سراغ ما نیومد و ما رو آدم حساب نکرد چیکار کنیم …. مادرم گفت میکنه چرا نکنه شایدم کمک کرد یک خونه ی خوب بخریم؛؛ بچه مون پول دار میشه ….. 🌸من اونشب نفهمیدم که اونا چه تصمیمی گرفتن اونوقت ها عادت نداشتن از دختر بپرسن کسی رو می خوای یا نه …خودشون می بریدن و می دوختن ….. من از حرفای اونا متوجه شده بودم که باید خودش باشه …… و یک هفته بعد علیرضا با سه تا خواهرش اومدن به خواستگاری من …. یکی از خواهرهاش رفته بود امریکا و همون جا زندگی می کرد و من اصلا ندیدمش ……. 🌸اون موقع دو ؛سه سالی بود که کشف حجاب شده بود ولی زن ها با کلاه و روسری بیرون میرفتن اما اونا هر سه بی حجاب بودن با لباس های شیک طلا و جواهراتی که به خودشون آویزون کرده بودن …. از همون دم در همه چیز رو تحقیر کردن و رفتن جلو……. و دم آخر با غیض و تر از خونه ی ما رفتن ……. نه مادرم نه آقام نتونستن یک کلمه حرف بزنن ….. فقط مثل بدبخت ها اونا رو نگاه کردن …. علیرضا فقط دم در برگشت و به آقام گفت شرمنده عفو بفرمایید ….. 🌸در و که بستن آقام که مرد آروم و متینی بود، کنترل خودشو از دست داد و فحش رو کشید به جون مادرم که: باعث این کار تو بودی منو وادار کردی تن به این حقارت بدم …. منم که هنوز بچه بودم داشتم گریه می کردم، نمی خوام دوباره یادم بیاد که چی گفتن همین قدر کافیه که بگم دیگه حرف بدی نبود که نگفته باشن ….. اونشب تو خونه ی ما ، ماتم بود از اون همه توهین بی جواب و بی دلیل …… مادرم راه می رفت و حرفای اونا رو با عصبانیت تکرار می کرد …. 🌸زنیکه بیشعور میگه کثافت خونه؛؛ صورت خودش ندیده ؛؛ اگر اون همه بزک دوزک نداشت بهت می گفتم چه کثافت خونه ای هست پدر سگ ها انگار بچه ام سر راه افتاده بود که بدم به این آدمای از خدا بی خبرِ از خود راضی؛؛ برین خشتک هاتونو نگاه کنین ببینن کجا کثافته…… بی چاره مادرم داشت دق و دلیشو پشت سر اونا خالی می کرد و من یقین کردم که دیگه نه اونا بر می گردن و نه آقام دیگه راضی میشه منو بده به اونا …… 🌸ولی علیرضا ول نکرد اونقدر اومد و رفت و پافشاری کرد که آقام با شرط و شروط زیاد راضی شد…. من که حالیم نبود چی صلاحه چی نیست فقط می خواستم زن علیرضا بشم و بس ؛؛ البته کسی نظر منو هم نپرسید ….. شرط بابام این بود که علیرضا منو از خانوادش دور نگه داره و برای من خونه ی جدا بگیره ….. علیرضا وقتی موافقت بابامو گرفت رفت و پیشکش فرستاد……….. 🌸تو نمی دونی چیکار کرده بود همه ی محله ریخته بودن بیرون ساز دو دهل زن ها از جلو,, طبق کش ها پشت سر اومدن مگه یکی دوتا بود شاید بگم پنجاه تا طبق کش اومدن تو خونه ی ما …. از لباس عروس گرفته تا اونچه که فکر کنی آورده بود و دو سه روز بعدم منو تو خونه ی خودمون به عقد اون در آوردن ….. 🌸خیلی ساده و بی آلایش سر سفره ی ما نشست و شب رو هم با پر رویی همون جا موند و آقامم که ازش رو در واسی داشت نتونست چیزی بگه و همون شب ، شب زفاف من شد  ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○