🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸 واقعی 🌸بالاخره برگشتیم تهران و من علی رو دو هفته ای ندیدم رفته بود یزد. یک شب که داشتیم صحبت میکردیم موبایلش زنگ زد همون موبایلی که من با وام  خریده بودم که خوشحالش کنم . صدای یه دختر میومد از اون ور خط علی بهش یواش  گفت باشه _عزیزم پس میبینمت…. علی فکر نمیکرد من حرفاشو و صدای اون خانم و شنیدم. بدنم لمس شد. 🌸صدای دختر؟ عزیزم؟ اون فقط به من میگفت عزیزم. به روی خودم نیاوردم که صدای دختر رو شنیدم. گفتم کی بود؟ گفت _ ام ام ام پریسا بود دوست دختر بهرام. من اون پسر رو میشناختم حتی مگسهای ماده از دستش در امان نبودن به سختی باورم میشد راست گفته باشه.اگه دوست دختر پریسا بود چرا گفت عزیزم بی خداحافظی و خیلی سرد تلفن و قطع کردم 🌸علی هم پیگیر نشد که چرا یهو قطع کردم. چند روز خیلی تحت فشار بودم مثه روانیا شده بودم  مامان یک دوستی داشت که پسرش که بالا ۵۰سال سن داشت و روانپزشک بود  واسه تعطیلات اومده بود ایران. به اصرار مامان چند جلسه باهاش مشاوره کردم. اون تشویقم میکرد به نگه داشتن علی چون متوجه نبود فرهنگ اینجا چقدر با سوئد متفاوت هست . 🌸یک شب داشتم تلفنی با دکتر صحبت میکردم که علی اومد پشت خطم . منم اهمیت ندادم چند بار به فاصله یک ربع زنگ زد. دلم خنک میشد وقتی زنگ میزد و من جوابشو نمیدادم. 🌸صحبتم با دکتر که تموم شد زنگ زد وقتی برداشتم شروع کرد به داد و بیداد کردن من از خودم این همه بی تفاوتی در مقابل علی رو هیچوقت سراغ نداشتم. خوشحال بودم از اینکه داره حرص میخوره وقتی دیدم داره هر چی لایق خودشه به من نسبت میده فقط گفتم _خیلی نفهمی علی من به خاطر درست شدن رابطمون دنبال دکتر و مشاور میگردم اونوقت تو هر چی لایق خودت هست رو به من نسبت میدی؟ 🌸فکر میکنی من متوجه نیستم سرت تو یزد گرمه؟ یک لحظه سکوت مطلق شد.  گوشی رو قطع کردم فقط همین از دستم برمیومد. حالم بد بود بدنم میلرزید. نمیدونستم چیکار کنم بین عقل و دلم مونده بودم شک داشتم بهش اما باورم نمیشد علی اهل این حرفا نبود 🌸 🍂🌸🍂 🍃🍂🌸🍃🍂🌸