🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی
#سارا
#قسمت_بیست_و_نه
🌸بعد از یک سال نامزدی
آبان سال ۸۵ ازدواج کردم
حمیدرضا همچنان تو آژانس بود و منم از انتشارات اومده بودم بیرون و تو شرکت یکی از اقوام کار میکردم.
هیچوقت خرجیم رو نمیداد تازه این من بودم که حقوقم رو میبردم تو خونه … خونم ۲۷متر بود مثه قفس بود
ولی نمیدونم چرا توش زندگی میکردم
داشتم خودم رو مجازات میکردم
داشتم با حماقت تمام روزهای خوبم رو به خاطر یه آدم عوضی می سوزوندم.
دیگه عادت کرده بودم چون همسرم بود دوستش داشتم اما رابطمو با همه قطع کرده بودم
نه به مامانم و بابام سر میزدم
نه جواب تلفن کسی رو میدادم
🌸دوست داشتم اینقدر تنها بمونم تا بمیرم .
یک سالی گذشته بود اصولا من که میرفتم سرکار خواب بود و من که برمیگشتم از خونه میزد بیرون مثه جغد بود
من همچنان منگ بودم نمیفهمیدم چرا دارم با همچین آدمی زندگی میکنم؟
مامانم هر از چند گاهی میگفت ازش جدا شو ولی من میگفتم چرا جدا شم من که خوشبختم.
🌸دلم نمیخواست باز اونا برام تصمیم بگیرن و من فقط بگم چشم ….
صبحا مثه ماشین کوکی میرفتم سرکار و بدازظهر ها برمیگشتم خونه
یک روز بدازظهر با یکی از دوستای قدیمیم رفتیم خونه در رو باز کردم حمیدرضا داشت میرفت بیرون خداحافظی کرد و اولین قدمی که گذاشتم رو فرش پام گرفت به گوشه فرش یه سنجاق زیرش پیدا کردم که یه چیزی شبیه کشک سرش چسبیده بود مطمئن بودم مواده ولی نمیدونستم چه جور موادیه؟! نمیدونم چرا خودمو میزدم به خریت انگار جادو شده بودم
یه جا قایمش کردم وقتی برگشت خونه بهش گفتم این چیه؟
🌸گفت چی چیه؟ چرا به من شک داری ؟ چرا اینطوری میکنی؟
یه جوری رفتار کرد که دیدم اعصاب دعوا ندارم ادامه ندادم
هر روز اتفاقات عجیب تری میفتاد یک روز شیشه تو خونه پیدا کردم یک روز پایپ یک روز یکی میومد دم در بهش میگفت اومدی مواد گرفتی پولشو بده من سه سال سعی کردم
از زبونش بکشم که معتاده زیربار نمیرفت و من نمیتونستم به خودم بقبولونم که چشمام دارن درست میبینن
خانوادمو مقصر میدونستم که بهم اجبار کرده بودن بهم میگفتن ازش طلاق بگیر ولی من لج کرده بودم.
#ادامہ_دارد
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸