☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستانی واقعی وآموزنده با نام
👈
#خاموشییکستاره 🍒
👈 قسمت چهارم
با هزار بدبختی و جون کندن برای خودم کار پیدا کردم اما این مردک هیچی ندار هر چند روز یه بار میاد سیاه و کبودم می کنه تا خرج عملشو بدم. شما هم که عین خیالت نیست. تو قلب نداری که، آدم نیستی که! می دونی چیه؟
روزی هزار بار از خدا می خوام پسرتو مرگ بده، دعا می کنم جنازه شو گوشه و کنار خیابون پیدا کنن. دعا می کنم که خدا از روزی زمین برش داره!» و مادربزرگ با لحنی طلبکارانه غرید:
«آهای، حرف دهنتو بفهم! آره دیگه، پسر من بمیره می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی، آزاد می شی و می تونی دوباره شوهر کنی! یکی ندونه فکر می کنه خانم دختر شاه پریون بوده و تو قصر باباش زندگی می کرده!
آخه بدبخت باز صد رحمت به اینجا، خونه بابات که یازده نفر آدم باید نون خشک سق می زدید و اون بابای شیره ای تون سالی به دوازه ماه زندون بود؟ چیه؟ فکر می کردی تو رو با اون وضع ننه بابات و خونه و زندگی تون شاهزاده اسب سوار میاد می گیره؟
نه جونم، برو خدا رو شکر کن که همین زندگی رو داری وگرنه تو اون خونه مثل ننه و بابات عملی می شدی!»
این وضع زندگی فلاکت بار ما بود. من در چنین محیطی رشد کردم و پا گرفتم. وجودم سرشار از عقده ها و ناکامی ها بود و من تلاش می کردم با درس خواندن روحم را آرام کنم. کلاس اول دبیرستان بودم که با «طوفان» آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش موقع تعطیلی مدرسه به خیابان می آمد.
از بین دخترها نگاهش به من بود و هر روز تا سر کوچه مان می آمد. دیگر به این آمدن هایش عادت کرده بودم و اگر یک روز نمی دیدمش حسابی کلافه و سردرگم می شدم. او را دوست داشتم اما می ترسیدم با دانستن وضع زندگی مان از من فرار کند. یکروز طوفان از خلوتی کوچه استفاده کرد و برایم از عاشقی اش گفت. او گفت همه چیز را در باره من و خانواده ام می داند و هیچ چیز و هیچ کس جز من برایش مهم نیست.
آن روزها بهترین روزهای عمرم بود. من عاشق طوفان شده بودم و حالا با عاشقی تحمل آن زندگی پر از مصبیت برایم آسان بود.
پدر و مادر طوفان از هم جدا شده بودند و او که به سربازی نرفته و در یک مکانیکی شاگرد بود، با مادرش زندگی می کرد. طوفان که می گفت دیگر تحمل دوری از من را ندارد خیلی زود به همراه مادرش به خواستگاری ام آمد.
آن روز ها پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده و در زندان بود. مادربزرگ و مادرم و پدرم از زندان از خدا خواسته به ازدواج مان رضایت دادند و من و طوفان در یک جشن خیلی کوچک و خودمانی که در خانه مادر طوفان برگزار شد، نامزد شدیم و عقد کردیم......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به مابپیوندید👇