🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈
#سودابه 🍒
👈قسمت هشتم
تولد من بود
تا کلید انداختم برم تو دفتر یه بادکنک گنده بالا سرم ترکید ، کلی کاغذ رنگی ریخت روم ، تا اتاقی که عکس اونجا میگرفتیم گل ریخته شده بود
و رو فرش سفید عکاسی شمع و کیک بود.
جیغ زدم ، وای عالیه ، وای بی نظیره
سهیل من تو خواب هم نمیدیم
سهیل گفت کیکو ببر که گرمه اب میشه
دستامو گرفت کیکو باهم بریدیم
گفت
سودی هم تو منو میخوای هم من تورو
رام شدم ، خام شدم ، خر شدم
خودمو گذاشتم در اختیارش
روز تولدم شدم زن سهیل
عذاب وجدان و ترس از اینده و عشق سهیل گیجم کرده بود
من عاشق سهیل بودم
گفت زندگی برات میسازم که همه حسرت بخورن، اشکم چکید ، از اون روز به بعد من وابسته سهیل شده بودم، مشتری زیاد میومد و سرمون خیلی شلوغ شده بود
سهیل سیگارهای مختلف با بوهای مختلف میکشید، میگفتم اینا چیه، میگفت بکش میفهمی، اما من کلا از سیگار و قلیون متنفر بودم یک سال از رابطم گذشت
گاهی خواستگار میومد و من نه میگفتم پسر عموم سربازیش تموم شد اومد خواستگاریم، یه پسر فرش فروش بازار
نه قیافه مشکل داشت نه چیزی
جمعه بود، رو تختم دراز کشیده بودم
مامانم گفت سودابه زن عمو شمسی بعد ازظهر میان، گفتم نه مامان ، گفت چرا، گفتم قصد ازدواج ندارم
گفت مدرک دکترات مونده بگیری؟
علاف میگردی، اتلیه اتلیه شدن شد کار
دختر دیپلم خوب نیست تو خونه انقدر بمونه، رومو سمت دیوار کردم
گفتم من علاقه ندارم به پژمان
مامان عصبانی شد گفت چه غلطا
منو بابا تصمیم گرفتیم تو هیچ کاره هستی بلند شد رفت سمت کمدم
کت دامنمو دراورد پرت کرد سمتم گفت عصر اینو بپوش ، گریم گرفت گفتم نه مامان رفت بیرون
با تلفن خونه زنگ زدم سهیل
گفتم جریان چیه....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================