چه دور افتاده ایم از هم، من و تو در غبار اینجا
و جاده مانده تنها تر بدون تک سوار اینجا
دوباره چشم هایم در پی خورشید میگردد
سراسر ظلمت است آن سو و تنها انتظار اینجا
چه گلدان های بسیاری که در پاییز خشکیده
دلم می خشکد از بی مهری سرد بهار اینجا
پرنده با دلی گریان چه مشکل پرکشید اما
شکوفه بر سر شاخه است در فکر فراراینجا
به چشم آسمان انگار مشت محکمی خورده
که مانده از کبود آن غروبی یادگار اینجا !
تو رفتی و خیالت بارها آمد به من سر زد؛
نمیدانم به دنبال چه بود آن بی قرار اینجا !
🍂🍁🍂