┄━•●❥ ❥●•━┄ فشار درس ها روز به روز بیشتر می شد، مدتی بود کتاب های غیردرسی را که پدر چند وقت یکبار با یک گل رز روی میزم می گذاشت را نخوانده بودم. کتاب ها یک به یک صف کشیده و با زبان بی زبانی مرا صدا می زدند اما یک گوشم در بود و دیگرم دروازه... منتها از امشب دوباره استارتش را می زنم و در بین برنامه ها جایش می دهم و جزو خوانده شده ها قرار می گیرند. از بین صف های منظمی که کتاب ها در کتابخانه تشکیل داده اند، بی اختیار دستم سمت جلد سیاهی می رود با عنوان "کشتی پهلو گرفته!" اسم عجیبی دارد... مشتاق خواندن نوشته سید مهدی شجاعی می شوم. از پاورقی شروع کرده و ورق می زنم، خط به خطش را جا نمی گذارم. روی یک پاراگراف stop می کنم! {ببین دخترم! جان پدرت به فدایت که همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تکوین می یافت. این را هم باز بگویم که تو اولین کسی هستی که به بهشت وارد می شوی. تویی که بهشت را برای بهشتیان افتتاح می کنی!} با مداد نوکی روی افتتاح خط می کشم. انگشت اشاره ام روی این کلمه ثابت می ماند. با خود زمزمه می کنم "افتتاح، گشایش! به راستی این فاطمه کیست که کلید بهشت در دست اوست... این فاطمه کیست که گره گشای خلق عالم است!" به صفحه ی هجده می رسم! {عزیز دلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بداند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟...} "هجده! چند روز..! امانت!" اشک چشمانم، جلوی دیدم را می گیرند. این صفحه رمزی در خود نهفته دارد، صفحه هجده با کلمات چاپ شده در آن با دل من چکار می کنند!؟ {می دانم! می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند!} "امانتی بود هجده ساله... امان از کوچه... پهلوی شکسته..." هجده صفحه بیشتر نوشته های ناب را مهمان دلم نمی کنم، همین هجده برای سوختن امشبم کافیست... بارش چشمانم از سر گرفته می شود و قطره اول روی شمع جلد کتاب می چکد. خواندن کتاب کشتی پهلو گرفته حس و حال غریبی را به من دست داد، توی کیف قسمت مناسبی را به آن اختصاص می دهم. استاد منوچهری از آن استادهایی بود که لزومی بر اعلام غیبتش در کلاس را نمی دید، احتمال نیامدنش را می دادم و آن وقت فرصت را مغتنم می شمردم تا به کنج مسجد پناه ببرم و با جان و دل بخوانمش... 🌊 @shayestegan98 🐬