💠 لحظات آخر سیدعلی قاضی طباطبایی 💠 🔳 فرزند ایشان که آن زمان 20 ساله بودند نقل میکند: ایشان بعد از مدتی که بیمار بودند. یک شب به من گفتند امشب نخواب و بیدار باش. من متوجه نشدم که جریان چیست. ⭕️ ساعتی از نیمه شب که گذشت پدرم من را صدا زد،‌ رفتم و دیدم رو به قبله دراز کشیده و میگویند من در حال مرگ هستم و سفارش کرد که خانواده را بیدار نکنم و تا صبح بالای سرشان قرآن بخوانم. من این موضوع را با کمال آرامش پذیرفتم و به کسی هیچ نگفتم و پیش او نشستم. 💢 لحظاتی گذشت که به من فرمودند دارم راحت می‌شوم و این راحتی از طرف پاهایم شروع شده و به طرف بالا می‌آید و فقط قلبم درد می‌کند سپس فرمودند: که رویم را بپوشان، من هم روی صورتشان را پوشاندم و ایشان از دنیا رفتند. ⭕️ من با آرامش تا صبح پیش ایشان نشستم و قرآن خواندم تا آن که هنگام اذان صبح شد و خانواده آمدند و پرسیدند که جریان چیست و من هم گفتم که پدر فوت شده است و فریاد و سر و صدا از اهل خانه بلند شد و در آن لحظه تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده و از مرگ پدرم بسیار متأثر شدم و بعد فهمیدم ایشان در من تصرف کرده بودند که آرامش داشته باشم. 📕کتاب اسوه عارفان و کتاب عطش 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk