اکنون
خاموشترين زبانها را در کام دارم
با پرندهای بر ترک
که هجاها را بهياد نمیآرد
میرانم
میرانم
از بهار چيزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگريزم
هر شب
همهشب
در تمامیِ سردابههای جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است
هرشب
همهشب
در همه محرابها
بوی مذهبی که اندوهگینم میکند!
ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اينک! از ابرها ببین
–چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرندهای–
بر کدامين رودبار میراندم
هرروز
همهروز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو میکرد
در آواز خروسان
هر صبح
همهصبح
به کدامين تفرج میرفتم
با لبخندهای از مادر
که به همراه میبردم
اينک شيههی اسب است که شبچره را مرصّع میکند
و ترکهی چوپانان
که مرا به فرود علامتی میدهد.
#هوشنگ_چالنگی #شعر
📜
@sheraneh_eitaa