بیعت یک خلیفه زاده از ایمان بری با علی بیعت نکرد ازخود سری پس علی اورا بپرسیدش چرا دست بیعت می ندادی مر مرا گفتش آخر من به شک افتاده ام از قیامت ترسم و وا داده ام تا مبادا تو نباشی خود ولی عذر من را خود پذیرا باش علی رو به او مولا نمود و بعد این گفته ای نیکو بگفتش اینچنین پس اگر بیعت نمی خواهی کنی رو ولی با ما مکن تو دشمنی این گذشت و بعد دورانی دراز پرچم حجاج یوسف شد فراز شهر و ده را جور بسیاری نمود سفره ای از ظلم بر مردم گشود تا به مکــه آمــد و آنجــا گرفت چشم خلق از ظلم او اندر شگفت یک شبی او در امارت خفته بود فارغ از دنیا و از بود و نبود ناگهش آمد صدای دقِّ باب یک نفر در میزدی اندر شتاب خادمش در را گشود و پشت در دیدش آن بیعت نکرده مرد خر گفتش امرم بس بود واجب کنون از برای آن شدم من بی سکون گــو به آقایـت فلانـــی آمـــده بر درت او با شتاب و سرزده خادم آمد ابن یوسف را بگـــفت سرورم بر من ببخش این وقت خفت آن فــلانی آمـــده پیــش درت اذنش آیا می دهی در محضرت گفتش اینک گو برو فردا بیا چون که خورشید آمده بالا بیا گفت گفتم لیکن این اصرار او ما همه دیوانه کرد و زار او گفتش اینک گو بیاید پیش من کو نمود این خواب من تشویش من او بیامد در درون آن سرا خفته دیدش آن امیر سفله را پس به او گفتش؛ بگو، مرد عجول! نیمه شب مارا نمودی بس ملول گفتش اینک آمدم چون مصطفی بس سفارش کرده پنهان و خفا هرکه نشناسد امامش را و مرد او به مرگ جاهلیّت جان سپرد من کنون ترسم بمیرم تا سحر آن امام خود ندیـــده بی خبر با من اینک بیعتی کن ای ولــی دست خود بیرون بیار ازخوشدلی چون بدانستش که آن مردک ازاین بیم جانش باشد ونِی درد دین گفتش آخر دست من بس خسته است آنچنان خسته که گویی بسته است پس کنون با پای من بیعت نما تا شوی در آخرت حاجت روا از لحافش پای خود بیرون نهاد تا به آن بیعت کند آن بد نهاد قصه حَجّاج و آن مردک، تمام در گرفتن پند آن کن اهتمام هرکه با دست علی بیعت نکرد پای نامردان بَسَش نِی دست مرد دست بیعت با علی هر کس نداد پای بدکاران براو فرخنده باد الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علي ابن ابيطالب و الائمة عليهم السلام 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 غدیر مبارک 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ══════════════════ ☘🌿 @sherkadeh🌿☘ ══════════════════